یادهای گم شده
گاهی اوقات دوستان و یا اعضای خانواده خاطرهای را بازگو میکنند که من هم حضور داشتهام و مثلاً چیزهایی هم گفتهام.
آنها با هیجان و یا خنده ماجرا را تعریف میکنند ولی من هیچ چیز یادم نیست. گویی که آن واقعه را با نوعی مواد شوینده از خاطرم زدوده باشند.
این واقعاً عجیب است، تا بدانجا که گاهی با خودم فکر میکنم نکند اینها دارند این داستانها را از خودشان در میآورند و یا اینکه خیالاتی شدهاند.
ولی نه؛ آنقدر جزییات در خاطرشان هست و آنقدر احساسات به خرج میدهند که باور میکنم آن خاطره جدی جدی اتفاق افتاده است.
ولی چرا چیزی یادم نیست؟ شاید آن من که این جماعت به عنوان من میشناسند، و در آن روز و یا شب بخصوص همراهیشان میکرد؛ دیگر مرده است و نیست. شاید هم حافظهام دارد بازی در میآورد.
این امکان هم هست که تصاویر این ماجرای فراموش شده به پستوهای ناخودآگاه خزیده باشند؛ تا بعداً یک روزی یا شبی از شبها مثل شب پرهای ولگرد، با استشمام یک رایحه و یا نوای یک آهنگ، بیرون بپرند.
یا شاید هم اصلاً آن خاطره را دوست نداشتهام، یا آن من دوستش نداشته است و حافظه هم مانند دایهای داغتر از مادر؛ پردهای ضخیم بر آن کشیده است تا دیگر نه ببینمش و نه بشنومش.
و آنوقت تمام این ماجرا مرا به این خیال میکشاند که ما بدون حافظه و خاطره چیستیم و یا کیستیم و چقدر که این انبانِ یادسپار، موذی و متزلزل و ناپایدار است.