طوری به او مینگریستم گویی میدانستم تنها قادرم از دور به او خیره شوم و از نزدیک ممنوعِ من است... او محالترین رویای این پسرک تنها و خسته بود؛ مگر میشود کسی همزمان نور و تاریکی باشد!؟ او بود.. مرا از تاریکیِ درونم نجات داد و وارد دنیای تاریک خود کرد. روراست باشم سیاهِ دنیای او خوشرنگتر بود... شاید هم من اینگونه میاندیشیدم!
نور امیدم.. عاشقت نخواهد بود طوری که من هستم..، برایت زندگی نخواهد کرد..، تکههای قلبش را از روی گدازههای آتشِ جهنم و یخبندانِ زمستان جمع نخواهد کرد که به وجودت هدیه کند..، دستان سردت را گرم نخواهد کرد چرا که نه نفسهای گرمی دارد نه دستانِ گرمی.. جایگاهش هرچه باشد قبول، جایگاهم هرچه هست قبول؛ اما آیا بهخاطر چشمانت اشک میریزد؟، بخاطر لبانت تشنگی میکشد؟، بخاطر دردهایت فریاد میزند؟، بخاطر ابریشمِ موهایت باد را التماس میکند که نسیمی که از بین تلاطم آن تارهای بلوطی گذر کرده را برایش به ارمغان بیاورد؟، یا که بخاطرت با خالقِ جهان میجنگد!؟ تو به من بگو تلألوِ امید! به من بگو که آن سیَه موی خوش زبان برایت حتی شبیه به من میشود..!؟
اے اشتباـہ ترین معبود من؛زندگے براے من کنارت بودنه، دیدن لبخنداے شیرینته،نفس کشیدن اون تن ظریفته،زنـدگے براے من یعنے تو. من تمامم رو بهت میدم و تمام وجودتو براے خودم میخوام.