طوری به او مینگریستم گویی میدانستم تنها قادرم از دور به او خیره شوم و از نزدیک ممنوعِ من است...
او محالترین رویای این پسرک تنها و خسته بود؛
مگر میشود کسی همزمان نور و تاریکی باشد!؟ او بود..
مرا از تاریکیِ درونم نجات داد و وارد دنیای تاریک خود کرد. روراست باشم سیاهِ دنیای او خوشرنگتر بود...
شاید هم من اینگونه میاندیشیدم!