الان یادم افتاد که دوستم آرین فن دو آتیشه لینچ و عاشق twin peaks بود،آرین الان سربازیه و احتمالا هنوز نمیدونه که لینچ دیگه توی این دنیا نیست و توی دنیایی که خودش با آثارش خلق کرده ابدی شده.
به بهانه مرگ باورنکردنی دیوید لینچ فیلم امروز رو انتخاب کردم همونطور که لینچ میگفت: به عقیده من مرگ پایان ما نیست و زنجیرهای وجود دارد؛ درست مانند این است که شبها میخوابیم و روز بعد در هر زمان که بیدار شویم روز جدیدی آغاز شده است.
فیلمهای قدیمی سیاه و سفید یه جذابیت خاص دارن که هیچ فیلم رنگی جدیدی نمیتونه جایگزینشون بشه. یه حس نوستالژیک توشون هست که انگار زمان تو اون تصاویر متوقف میشه. بازیهای ساده اما عمیق، دیالوگهای جذاب و حضور هنرپیشهها با چهرههایی که خیلی کمتر از امروز مصنوعی بودن. اون فیلمها نه به خاطر جلوههای ویژه یا رنگها، بلکه به خاطر حس و حالشون موندگار شدن. وقتی میبینی، انگار در دنیای دیگهای هستی. دنیای که هر تکتک صحنهها به یه اثر هنری تبدیل میشه. شاید هیچوقت نتونیم دوباره همون حس رو پیدا کنیم، ولی همون یه لحظهای که دکمه پلی رو میزنیم و فیلم شروع میشه، یه دنیا از معناهای نهفته جلوی چشمهامون باز میشه.
زندگی آکادمیک یه جور خستگیه که نمیشه درست توضیحش داد. انگار یه مسابقهست که هیچوقت خط پایان نداره، و تو فقط میدوی. هر روز یه چیز جدید یاد میگیری، اما حس نمیکنی جلو رفتی. مثل پر کردن یه لیوان سوراخدار، هرچی بیشتر میریزی، بیشتر خالی میشه. خستگیاش از جنس کارای تکراری نیست؛ از اینه که دیگه نمیدونی چرا شروع کردی. همه چی انگار تو یه لوپ بیمعنا گیر کرده. مقاله بنویس، جواب بده، آزمون بده، بعد همون چرخه دوباره. یه جایی وسط این روند، خودت رو گم میکنی. و میمونه یه خستگی که حتی وقتی میخوابی هم نمیره.
یه دسته آدم هستن که انگار تنها مأموریتشون تو زندگی اینه که همه جا کسلکننده باشن. حرفاشون؟ یه مشت جمله بیروح که حتی نمیدونی چرا شروع شدن. کاراشون؟ مثل یه شکنجه آروم و درد آور. بیشتر از اینکه ازشون حرصم بگیره، دلم براشون میسوزه. چون حتی خودشونم تو اون کسالت گیر کردن. شاید اگه یه ذره زندگی تو وجودشون بود، میفهمیدن دنیا چقدر میتونه هیجانانگیزتر باشه. ولی خب، نه. همیشه یه گوشهای نشستن، تکرار میشن، و هیچوقت نمیفهمن که خستهکننده بودن، بدترین نوع حضوره.