رفته بودم خرید. موقع برگشت دیدم چند تا بچه دارن توی کوچه فوتبال بازی میکنن. تعجب کردم که توی این منطقه و توی این زمونه بچهها بازم دارن توی کوچه فوتبال بازی میکنن!
احتمالا از پیامدهای
#قرنطینه بود که دیگه به کسالت رسیده. گفتم: منم بازی؟ با تعجب ایستادن و نگاهم کردن و پس از اندکی یکیشون توپ رو پاس داد. توپ رو با پام استوپ کردم. خریدها رو گذاشتم کناری و بازی شروع شد.
راستش من تا سیزده چهارده سالگی فوتبال بازی میکردم؛ یعنی تنها کاری بود که میکردم: فوتبال فوتبال فوتبال! بازی خوبی هم داشتم، عاشق برزیل بودم و روماریو. خوشحالی بعد گلام هم شبیه اون بود، دستامو باز میکردم و مثل یک پرنده چشمامو میبستم و مثل یک قوی سبزه از آفتاب میرفتم سمت نقطه کرنر!
خب فوتبال مثل رانندگی است، اگه یاد بگیری دیگه فراموش نمیکنی؛ حتی اگه بیست سال هم پات به توپ نخوره با اولین شوت همه اون مهارتها دوباره یادت میاد: یه پا، دوپا، کشویی، پاس تو در، شوت کاتدار داخل یا بیرون پا.
حالا اینجا بعد بیست پنج سال بچهها رو دریبل میکردم، پاس میدادم، فضا میساختم و گرچه سنگین اما میدویدم. برای اولین بار متوجه شدم هم ممه دارم هم شکم و موقع دویدن تکون خوردنشون رو حس کردم!
کی اینطوری شدم؟ چرا حالا متوجهش شدم؟! بالاخره یک گل زدم و دوباره مثل روماریو خوشحالی بعد گل با دستان باز و چشمان بسته. به خودم گفتم پسر! گذر این سالها رو بیخیال شو و برو با ذهنیت امید یازده دوازده ساله خوشحالی کن!
تصور کن یک استادیوم پر از تماشاگر رو که دخترها پشت دروازه برات جیغ میکشن!... اما فقط به این متوقف نشد و ادامه پیدا کرد: «ولی کاش دبیرستان انقد دنبال دختربازی و کوه رفتن نبودی، درست رو میخوندی، دانشگاه یک رشته خوب میرفتی»...«کاش لااقل وقتی از سربازی اومدی با نیلوفر ازدواج میکردی. چقد دختر زیبا و خوبی بود! چقد معصوم بود! الان یک دختر یا پسر بیست ساله داشتی. بیچاره چقد گریه و التماست کرد و توی عوضی فکر میکردی هنوز زنهای زیادی هستن که باید باهاشون بخوابی!»...
«کاش با اون مجتبای پفیوز شریک نمیشدی که اونطور در بیست پنج سالگی ورشکست بشی! اونوقت الان یک مغازه بر جمهوری واسه خودت داشتی.»...«اون زمین چهارباغ رو چرا فروختی آخه احمق؟! الان همونو میلیارد میلیارد نمیدن.»... «چقد روابط نصفهنیمه و شکستهبسته پشت سرت گذاشتی! اینهمه حکایت واسه خودش میدون جنگی شکستخورده است، غروب صحرای کربلا است!»...«چقد گند زدی! چقد ریدی به زندگیت!»...
با صدای بوق عصبی یک پراید سفید به خودم اومدم:
های عمو حواست کجاس؟
ببخشید شرمنده!
خجالت هم نمیکشه با این سن و سالش داره با بچهها فوتبال بازی میکنه! کچل!
و راهش رو باز کرد و رفت. چرا باید از سنم خجالت بکشم؟! مگه تقصیر منه که چهل ساله شدم؟ انگار که تقویم نمیخواسته و من مجبورش کردم هر چهار فصل یک سال بذاره روی عمرم.
توی همین فکرها، مادر یکی از بچهها اومد و نگاهی ملامتبار و بگینگی با نفرت به سرتاپای من انداخت و پسرشو صدا زد که: «بیا خونه بسه دیگه نمیخواد بازی کنی!» احتمال زیاد فکر کرده من یک ”پدوفیل” و ”بچهباز” باشم که اومدم به بهانه فوتبال با بچهها آشنا بشم و بعد به بهانه پلیاستیشن اونا رو بکشونم خونه و بلا سرشون بیارم...
خب حق داره مادره و جامعه هم گوه گرفته...
اصلا دقت کردید انقدر که در اذهان عمومی به یک مرد چهلساله میخوره پدوفیل باشه، به یک پسر بیست ساله یا یک مرد شصت ساله نمیخوره؟
به اون مادر لبخند زدم و آروم رفتم خریدهامو برداشتم و وارد پیادهرو شدم که بیام خونه. اگه از جایی که بچهها داشتن فوتبال بازی میکردن به من نگاه میکردی، مردی رو میدیدی که اندکی قوز کرده، با راهرفتنی اندکی شرمزده و فروتنی بسیار داره دور میشه در حالی که خودشو آماده کرده برای پذیرفتن پایان ابدی بسیاری از چیزها...و این آغاز میانسالی است.
✍ #امید_حنیف#شاه_فرتوت_ابریقستان را به دوستان خود هم معرفی کنید.
@oldkingofebrighestan