شاه فرتوت ابریقستان

#سایه_اقتصادی‌نیا
Канал
Логотип телеграм канала شاه فرتوت ابریقستان
@oldkingofebrighestanПродвигать
2,64 тыс.
подписчиков
24,5 тыс.
фото
3,83 тыс.
видео
8,32 тыс.
ссылок
به مجله سیاسی، اجتماعی، فرهنگی، ادبی، هنری، ورزشی #شاه_فرتوت_ابریقستان خوش آمدید... ارتباط با ادمین: @oldking1976
‍ «دندان افشار با این فاسقان تا بهشت یابی»

هرچند تاریخ بیهقی، مانند اغلب دیگر تواریخ، آینه‌ای است از فتوحات و ظفرمندی‌ها یا شکست‌ها و ناکامی‌های مردان، و ردپای زنان در آن گم و محو و پوشیده مانده، چهرۀ دو زن آزادۀ دلیر چون نوری بر صفحات آن تاریخ تاریک می‌تابد: مادر حسنک وزیر و مادر عبدالله زبیر؛ دو مادری که درخشش خورشید شجاعت بر جبین طلعتشان دودی است در چشم اعداء.

#بیهقی مادر حسنک را در پایان ذکر بر دار کردن حسنک به قصه می‌آورد، درست در نقطه‌ای که روایت درحال فرود از اوج و خیزی دراماتیک است.
صحنۀ حضور قهرمانانه و عارفانۀ حسنک در پای دار به وصف رنج و غصۀ بی‌حد دوستداران وی و خیرخواهان ملک می‌پیوندد. بونصر روزه باز نمی‌کند. خواجه احمد حسن به دیوان نمی‌نشیند و به‌نوعی اعتصاب می‌کند. همگان در حال لعن و نفرین بانی این ظلم، بوسهل‌‌اند و تن حسنک بر دار مانده است.
در این صحنۀ فرودِ غمبارِ روایت است که قلمِ بیهقی برای رسمِ صورتِ مادر حسنک تیز می‌شود تا تراژدی باز اوج گیرد و پایان‌بندی‌ای درخور بیابد. اینجاست که مادر حسنک، صبور و سنگین، به قصه پای می‌گذارد.
بااینکه مرگ پسر را تا دو سه ماه از مادر پنهان داشته‌ بودند، چون فاش کردند، آن زن جگرآور «جزعی نکرد چنانکه زنان کنند، بلکه بگریست به‌درد، چنانکه حاضران از درد وی خون گریستند. پس گفت: بزرگا مردا که این پسرم بود. که پادشاهی چون محمود این جهان بدو داد و پادشاهی چون مسعود آن جهان. و ماتم پسر سخت نیکو بداشت.»

استقامت و تاب‌آوری مادر حسنک در سوگ فرزندش چنان شکوهمند است که قلم بیهقی بلافاصله مادر دلیر دیگری را فرایاد می‌آورد: اسماء را، مادر عبدالله زبیر.
عبدالله زبیر، در شب آخر جنگ با حجاج یوسف، وقتی «کارش سخت تنگ شد»، از جنگ بایستاد و امان گرفت برای رایزنی با یارانش. همه به او نصیحت کردند که خود را تسلیم کند «تا فتنه بنشیند و المی به تو نرسد»، اما مادرش با شکیبایی و استدلالی حیرت‌انگیز او را به ادامۀ نبرد تشویق کرد: «اسماء زمانی اندیشید پس گفت: ای فرزند، این خروج که تو بر بنی‌امیه کردی، دین را بود یا دنیا را؟ گفت بخدای که از بهر دین را بود، و دلیل آنکه نگرفتم یک دِرَم از دنیا، و این ترا معلوم است. گفت پس صبر کن بر مرگ و کشتن و مثله کردن چنانکه برادرت معصب کرد.... گفت ای مادر، من هم بر اینم که تو می‌گویی، اما رای و دل تو خواستم که بدانم در این کار. اکنون بدانستم و مرگِ با شهادت پیش من خوش گشت. اما می‌اندیشم که چون کشته شوم مثله کنند.»
پسر نه از مرگ، که از تکه‌تکه شدن و بی‌حرمتی بر بدنش پس از مرگ است که بیم دارد، حال‌آنکه مادرش همین ترس را هم به باد می‌دهد و می‌گوید: «چون گوسپند را بکشند از مثله کردن و پوست باز کردن دردش نیاید.»
پسر شب تا سحر را به نماز و قرآن و غسل می‌گذراند و چون وقت بدرود با مادرش می‌رسد، موجی از عصارۀ عاطفه قلم بیهقی را می‌خروشاند: مادر، شجاع و استوار، لباس رزم پسر را بر تنش مرتب می‌کند، انگارنه‌انگار که او را به عزم شهادت بدرقه می‌کند:
«در رفت و مادر را در کنار گرفت و بدرود کرد، و مادرش زره بر وی راست می‌کرد و بغلگاه می‌دوخت و می‌گفت: «دندان افشار با این فاسقان تا بهشت یابی.» چنانکه گفتی او را به پالوده خوردن می‌فرستد و البته جزعی نکرد چنانکه زنان کنند.»

پایان‌بندی این روایت باز وصف چهرۀ دلاور مادر است. هم بر سوگ پسر تاب می‌آورد، هم بر تحقیر و خفّت دشمنان. وقتی خبر سوگواری صبورانۀ او را به حجاج یوسف می‌رسانند، ظالم با حیله‌گری چنان صحنه‌سازی می‌کند تا مادر تن بی‌جان پسر را بر دار ببیند و بی‌تاب شود: «پس گروهی از زنان را بر این کار بگماشتند و ایشان در ایستادند و حیلت ساختند تا اسماء را بر آن جانب بردند، چون دار بدید بجای آورد که پسرش است، روی به زنی کرد از شریف‌ترینِ زنان و گفت: «گاهِ آن نیامده که این سوار را از این اسب فرود آورند؟» و برین نیفزود و برفت.»

هیچ چیزی چون اشک مادران ظالم را حقیر و خفیف نمی‌کند. آن چشمۀ صافی است که سرانجام تواریخ تاریک را به سیلابی سهمگین و شکوهمند خواهد شست.

✍🏼 #سایه_اقتصادی‌نیا

🌹تقدیم به تمام مادران دل‌خونِ دادخواه🌹

#شاه_فرتوت_ابریقستان را به دوستان خود هم معرفی کنید.
@oldkingofebrighestan
«دندان افشار با این فاسقان تا بهشت یابی»

هرچند تاریخ بیهقی، مانند اغلب دیگر تواریخ، آینه‌ای است از فتوحات و ظفرمندی‌ها یا شکست‌ها و ناکامی‌های مردان، و ردپای زنان در آن گم و محو و پوشیده مانده، چهرۀ دو زن آزادۀ دلیر چون نوری بر صفحات آن تاریخ تاریک می‌تابد: مادر حسنک وزیر و مادر عبدالله زبیر؛ دو مادری که درخشش خورشید شجاعت بر جبین طلعتشان دودی است در چشم اعداء.

#بیهقی مادر حسنک را در پایان ذکر بر دار کردن حسنک به قصه می‌آورد، درست در نقطه‌ای که روایت درحال فرود از اوج و خیزی دراماتیک است.
صحنۀ حضور قهرمانانه و عارفانۀ حسنک در پای دار به وصف رنج و غصۀ بی‌حد دوستداران وی و خیرخواهان ملک می‌پیوندد. بونصر روزه باز نمی‌کند، خواجه احمد حسن به دیوان نمی‌نشیند و به‌نوعی اعتصاب می‌کند، همگان در حال لعن و نفرین بانی این ظلم، بوسهل‌‌اند و تن حسنک بر دار مانده است. در این صحنۀ فرودِ غمبارِ روایت است که قلمِ بیهقی برای رسمِ صورتِ مادر حسنک تیز می‌شود تا تراژدی باز اوج گیرد و پایان‌بندی‌ای درخور بیابد. اینجاست که مادر حسنک، صبور و سنگین، به قصه پای می‌گذارد.
بااینکه مرگ پسر را تا دو سه ماه از مادر پنهان داشته‌ بودند، چون فاش کردند، آن زن جگرآور «جزعی نکرد چنانکه زنان کنند، بلکه بگریست به‌درد، چنانکه حاضران از درد وی خون گریستند. پس گفت: بزرگا مردا که این پسرم بود. که پادشاهی چون محمود این جهان بدو داد و پادشاهی چون مسعود آن جهان. و ماتم پسر سخت نیکو بداشت.»

استقامت و تاب‌آوری مادر حسنک در سوگ فرزندش چنان شکوهمند است که قلم بیهقی بلافاصله مادر دلیر دیگری را فرایاد می‌آورد: اسماء را، مادر عبدالله زبیر.
عبدالله زبیر، در شب آخر جنگ با حجاج یوسف، وقتی «کارش سخت تنگ شد»، از جنگ بایستاد و امان گرفت برای رایزنی با یارانش. همه به او نصیحت کردند که خود را تسلیم کند «تا فتنه بنشیند و المی به تو نرسد»، اما مادرش با شکیبایی و استدلالی حیرت‌انگیز او را به ادامۀ نبرد تشویق کرد: «اسماء زمانی اندیشید پس گفت: ای فرزند، این خروج که تو بر بنی‌امیه کردی، دین را بود یا دنیا را؟ گفت بخدای که از بهر دین را بود، و دلیل آنکه نگرفتم یک دِرَم از دنیا، و این ترا معلوم است. گفت پس صبر کن بر مرگ و کشتن و مثله کردن چنانکه برادرت معصب کرد.... گفت ای مادر، من هم بر اینم که تو می‌گویی، اما رای و دل تو خواستم که بدانم در این کار. اکنون بدانستم و مرگِ با شهادت پیش من خوش گشت. اما می‌اندیشم که چون کشته شوم مثله کنند.»
پسر نه از مرگ، که از تکه‌تکه شدن و بی‌حرمتی بر بدنش پس از مرگ است که بیم دارد، حال‌آنکه مادرش همین ترس را هم به باد می‌دهد و می‌گوید: «چون گوسپند را بکشند از مثله کردن و پوست باز کردن دردش نیاید.»
پسر شب تا سحر را به نماز و قرآن و غسل می‌گذراند و چون وقت بدرود با مادرش می‌رسد، موجی از عصارۀ عاطفه قلم بیهقی را می‌خروشاند: مادر، شجاع و استوار، لباس رزم پسر را بر تنش مرتب می‌کند، انگارنه‌انگار که او را به عزم شهادت بدرقه می‌کند: «در رفت و مادر را در کنار گرفت و بدرود کرد، و مادرش زره بر وی راست می‌کرد و بغلگاه می‌دوخت و می‌گفت: «دندان افشار با این فاسقان تا بهشت یابی.» چنانکه گفتی او را به پالوده خوردن می‌فرستد و البته جزعی نکرد چنانکه زنان کنند.»

پایان‌بندی این روایت باز وصف چهرۀ دلاور مادر است. هم بر سوگ پسر تاب می‌آورد، هم بر تحقیر و خفّت دشمنان. وقتی خبر سوگواری صبورانۀ او را به حجاج یوسف می‌رسانند، ظالم با حیله‌گری چنان صحنه‌سازی می‌کند تا مادر تن بی‌جان پسر را بر دار ببیند و بی‌تاب شود: «پس گروهی از زنان را بر این کار بگماشتند و ایشان در ایستادند و حیلت ساختند تا اسماء را بر آن جانب بردند، چون دار بدید بجای آورد که پسرش است، روی به زنی کرد از شریف‌ترینِ زنان و گفت: «گاهِ آن نیامده که این سوار را از این اسب فرود آورند؟» و برین نیفزود و برفت.»

هیچ چیزی چون اشک مادران ظالم را حقیر و خفیف نمی‌کند. آن چشمۀ صافی است که سرانجام تواریخ تاریک را به سیلابی سهمگین و شکوهمند خواهد شست.

#سایه_اقتصادی‌نیا

🌹برای مادران دل‌خونِ دادخواه🌹

#شاه_فرتوت_ابریقستان را به دوستان خود هم معرفی کنید.
@oldkingofebrighestan