#ورا_لنگزفلد، یک شهروند عادی ساکن آلمان شرقی بود که مثل بسیاری دیگر از ساکنان این کشور، زندگی ساده و جمعوجوری داشت، از «برادر بزرگ» هراس داشت و میدانست زبان سرخ، سر سبز را به باد میدهد.
او در «انستیتو ملی فلسفه» در آلمان شرقی به عنوان محقق و مدرس کار میکرد. هفت سال بعد از پایان جنگ جهانی دوم، در آلمان شرقی بهدنیا آمده بود. به زنبورداری علاقه داشت و حفظ
#محیط_زیست برایش مهم بود. در سال ۱۹۸۱ از کار خود استعفا کرد، در یکی از نشریات تخصصی رشتهاش بهعنوان دبیر اجرایی استخدام شد و بعد از سالها که خود را بیمذهب میدانست، بار دیگر با کلیسا و مسیحیت اخت شد. ازدواج کرده بود، شوهرش را که شاعر شناختهشدهای در آلمان شرقی بود دوست داشت. دو پسر داشت و زندگی خانوادگیاش آرام و بیهیاهو بود.
ورا لنگزفلد در راستای دغدغههایش در حفاظت از محیط زیست بود که به یک شهروند فعال در لزوم دفاع از حقوق شهروندی تبدیل شد. او با استقرار سامانه موشکی شوروی سابق در خاک آلمان شرقی مخالف بود و از خطرات بالقوه و آثار مخرب زیست محیطی این سامانه موشکی، نگران بود. به همین دلیل به همکاری با فعالان زیست محیطی رو آورد، در نشریات مقالاتی در مخالفت با استقرار سامانه موشکی و برنامه اتمی نوشت و نسبت به خطرات آن هشدار داد.
فعالیتهای او خیلی زود باعث شد که شغلش را از دست بدهد. ورا برای کسب درآمد، به علاقه دیرینهاش- زنبورداری- رو آورد و در کنارش گاهی هم ترجمه میکرد...
بالاخره ماموران
#اشتازی او را در یکی از تظاهراتهای مدافعان محیط زیست بازداشت کردند. ورا در آن تجمع پلاکاردی را بالا برده بود که ماده ۲۷ قانون اساسی آلمان شرقی بر آن نقش بسته بود:
«هر شهروند حق دارد نظرات و آرای خود را آزادانه بیان کند.»
ماموران اشتازی او را به «اخلال در نظم عمومی» متهم کردند. در سلول انفرادی انداختند، بارها بازجویی پس داد، شکنجه شد و دستآخر در دادگاه کمونیستی در آلمان شرقی مجرم شناخته شد و دادگاه حکم داد که او باید از خاک کشور بیرون انداخته شود. لنگزفلد راهی بریتانیا شد، در دانشگاه کمبریج در رشته فلسفه ادامه تحصیل داد تا بالاخره در هیاهوی فروپاشی
#دیوار_برلین، به موطنش بازگشت.
دیوار فرو ریخت، کمونیسم رفت، آلمان متحد شد، مردم شرق از خفقان سیاسی رهایی یافتند و باز خندیدند…
اما شوک و بهت اصلی تازه در انتظار ورا بود. درهای آرشیوهای اشتازی باز شد و حالا شهروندان آلمان شرقی سابق میتوانستند به این مراکز آرشیو مراجعه و درخواست کنند که پرونده امنیتی خود را ببینند و همینجا بود که واقعیت هولناک بر سرش آوار شد...
پرونده امنیتی او نشان میداد که شوهرش، مرد شاعر محترمی که بیش از ۲۰ سال بود نان و آب و
#عشق و مهر و چهاردیواری را شریک بودند، سالیان سال بود که با اشتازی همکاری داشت و یک جاسوس امنیتی خبره بود. مرد اصلا از ابتدا به دستور اشتازی به لنگزفلد نزدیک شده بود، دلبری کرده بود، با نظارت و تایید اشتازی با این زن ازدواج کرده بود و سالها بود که چهاردیواری در ظاهر «امن» خانه، تار عنکبوت امنیتی بود که همه حرکات زن زیرنظر بود و به «برادر بزرگ» گزارش میشد...
مردی که با او همبستر و پدر فرزندانش بود، جاسوس او بود و سالها آرام آرام به حجم و قطر پرونده امنیتی زن میافزود. پرونده نشان میداد که شوهرش ریز ریز جزئیات رابطه جنسیشان، حرفهای عاشقانه و خصوصی که در تختخواب ردوبدل کردند و گپهای شبانهشان را هم به ماموران اشتازی گزارش داده است!
سالها هیچ «خصوصی» و هیچ «حریم امنی» در کار نبوده است و آنکه خیال میکردی نزدیکترین و محرمترین است، بدترین بدخواه تو بود که آرام آرام دام را میگستراند و میپروراند.
ورا دیگر هرگز حاضر نشد همسرش را ببیند، پسرهایش هم دیگر حاضر نشدند پدر را ببینند. از همسرش جدا شد، راه سیاست را در پیش گرفت، عضو حزب «دموکرات مسیحی» آلمان شد و به پارلمان آلمان راه یافت. سالهاست در دفاع از حقوق شهروندی، حق دسترسی آزاد شهروندان به اطلاعات و مخالفت با نظامیگری و نیروهای اتمی در پارلمان آلمان تلاش میکند. گاهی به عنوان راهنما، علاقهمندان را در راهروهای سرد و ترسناک زندان پیشین اشتازی که خود روزی آنجا زندانی بود میگرداند و تاریخ رعب و وحشت را برای آنها بازگو میکند.
از او به عنوان یکی از نمادهای شاخص «جاسوسپروری نظامهای دیکتاتوری» یاد میکنند، از شیوهی هولناکی که حاکمیت شهروندان را تبدیل به مراقب و بپا و خبرچین یکدیگر میکند و هیچ حریم امنی باقی نمیگذارد.
خودش میگوید: «سالها ذره ذره میسازی، بعد ناگهان میبینی هر آنچه ساختی، بر آب بود و هیچ و پوچ...»
#شاه_فرتوت_ابریقستان را به دوستان خود هم معرفی کنید.
@oldkingofebrighestan