میگم : آقاجون !
میگه : جانم بابا ؟
میگم : چرا اینجوریه ؟ چرا حال همه خوب نیست؟ چرا غمامون انقده ستبره و لبخندامون انقد بی رمق؟ چرا هیشکی راضی نیست؟ چرا اوضاع نه خوب میشه نه قراره خوب بشه؟
میگه : بابا جان! همیشه همین منوال بوده این بوم و بر . ناف این خلایق رو با مصیبت و بدحالی بستن انگار .
میگم : پس چرا قبلنا همه چی راحتتر بود؟
میگه : کی گفته؟ تا حالا نصفه شب با دمپایی تو برف رفتی ته حیاط دستشویی؟ تا حالا دوش آب یخ گرفتی؟ لباس پلوخوری میدونی چیه؟ سقفت چیکه کرده؟ از شیشه شکسته پنجرهت سوز زده به جونت؟ اربابت چک زده زیر گوشت؟ با لباس وصله رفتی مدرسه؟ یهلاقبا شنیدی تو زمهریر؟ یه دونه پتوی خونهت رو دادی مهمونت بخوابه باهاش؟ کی گفته قبلنا راحت تر بود؟
میگم : پس چرا تو عکساتون همه خوشحالن میخندن؟
میگه : باباجان! مث الان که نبود. کسی دوربین نداشت خب. سالی دوازده ماه یه عکس میگرفتن اونم میخواستی نخندیم؟ مگه الان شما موقع عکس نمیخندین الکی؟
میگم: پس یعنی الان بهتره از قبل؟
میگه: نه بهتر نیست . فقط راحت تره. همه چی راحت تره ولی بهتر نه.
میگم : پس کی درست میشه آقاجون؟ کی خوب میشه همه چی؟ اصلا به نظرت خوب میشه؟ چهل سالم شده دیگه. موهای شقیقههام دونه دونه سفید شدن. سال دیگه پسرم میره مدرسه.
تا کی باس همینجور سربالایی بریم؟ اصلا ته داره این راه؟
آه میکشه مث بوران. یه نگاه به من میندازه یه نگاه به موهای شقیقهم یه نگاه به پسرم. تسبیحش رو از جیب کتش در میاره و میگه : "چهل سالت شد نکبت؟"
بعدم پا میشه میزنه بیرون از خونه.
جمله آخرش تو سرم مدام تکرار میشه :
"چهل سالت شد نکبت؟ "
"چهل سالت شد نکبت؟ "
راستی که چه طنز و تلخن بعضی واژهها
واژههایی
مثل "چهل" .... مثل "سال" ... مثل "نکبت"...
#بابک_اسحاقی #شاه_فرتوت_ابریقستان را به دوستان خود هم معرفی کنید.
@oldkingofebrighestan