#بی_کسی فصل دوم_قسمت دوازدهم
دیگه نزدیکای رفتن بود بلند شدم کیفم را برداشتم و رفتم به سمت اتاق مدیر که گوشیم زنگ خورد فاطمه بود تا گوشی را وصل کردم فاطمه گفت: مریم ،کی میایی ؟
نگران شدم و پرسیدم اتفاقی افتاده ،خودت خوبی؟مامان خوبه؟
اره بابا ماخوبیم از آگاهی زنگ زدند باید برم اونجا مامانت گیر داده منم میام هرچی میگم نیاز نیست فایده نداره.
عجله نکن دارم از شرکت راه میوفتم به محبوبه هم زنگ میزنم ببینم میتونه زود بیاد .
باشه پس من منتظرم .
گوشی را قطع کردم دوباره نمیتونستم ببینم مدیر چکار داره،برگشتم سمت اتاق گوشی شرکت
برداشتم داخلی مدیر را گرفتم و با معذرت خواهی گفتم که چه اتفاقی افتاده ،باکمال خونسردی گفت :اشکال نداره یک فرصت دیگه ودراخرهم گفت نیازی هست همراه شمابیایم؟من هم تشکر کردم وراه افتادم.
تارسیدم خونه دیدم مامان و فاطمه آماده نشستند، محبوبه هم که سرکلاس بود و تابرسه خونه دیر میشد .
رفتم کنار مامان و گفتم :شما کجا شال و کلاه کردی خانم؟
میخوام بافاطمه جان برم تنها نباشه تو استراحت کن تا ما برگردیم ،برنج هم خیس کردم لوبیا پلو بپز.
خندیدم وگفتم :شما غذا را بپز تا مابرگردیم، باماشین من میریم که زودی بیاییم .
نه مادر آگاهی جای شمادوتا دختر جوان نیست لازم نکرده با تاکسی ميريم .
دیدم من که حریف مامان نمیشم وتازه تنها بمون استرس میگیره وبرای سلامتیش خوب نیست
گفتم خیلی خوب همه باهم میریم حالا تاشام شب.
به آگاهی که رسیدیم وسایل را تحویل دادیم و اسم و نشانی سرهنگ پرونده را گفتیم و رفتیم سمت اتاقش ،داخل راهرو چه خبر بود یک سری دستبند به دست ،یک سری پرونده به دست ...
مامان نگاهی کرد با ما وگفت :میخواستید تنها بیایید اینجا،منم میذاشتم .
فاطمه گفت راست میگه مامان ،مریم اصلا نباید شکایت میکردی الان من میرم رضایت میدم،حوصله اینجور جاها را ندارم .
کمی طول کشید تا صدا کردند و رفتيم داخل.
سرهنگ شروع کرد به بازجویی و فاطمه همه را هرجور که دوستداشت جواب میداد من که میدونستم داره صحنه سازی میکنه عصبی شدم آمدم حرفی بزنم که مامان دستم را گرفت به معنی اینکه آروم باش.
صحبت های فاطمه که تمام شد ،سرهنگ نگاهی به فاطمه کرد وگفت:خانم آزادمنش صاحبخانه به همه چیز اعتراف کرده ولی دلیل پنهان کردن شما چیه؟
فاطمه با مکثی گفت: خو من زیاد از اینجور جاها خوشم نمیاد ،حالاهم که به خیر گذشت پس چرا باید کشش بدم من شکایتی ندارم .
شما مطمئن هستید خانم ؟اگرمطمئن هستید اینجا را امضا کنید .
فاطمه بلند شد و گفت :بله من مطمئن هستم و پای برگ رضایت را امضا کرد.
داشتم از خشم منفجر میشدم دقیقا مثل دیگی که بجوش آمده اما فاطمه پیش دستی کرد و گفت: مریم ایطور به من نگاه نکن حالا که به خیر گذشت .تا آمدم حرفی بزنم مامان گفت : آره فاطمه جان خوب کاری کردی مادر.
کفری شدم گفتم :اگر اتفاقی افتاده بود چی؟تا کی میخواهید از حق خودتون کوتاه بیایید ؟لابد میخواهی بری تو همون خراب شده هم زندگی کنی اره؟
نه من دیگه نمیتونم اونجا برم باید دنبال یک خونه بگردم . فردا میرم و اسباب را جمع میکنم و دنبال خونه میگردم تا اون موقع مزاحم شماهم هستم .
وای دخترم تو چقدر تعارفی هستی، چند بار دیگه بگم توهم برام مثل مریم ومحبوبه هستی
اصلا برای چی بری دنبال خونه تو هم بیا کنار ما زندگی کن،به جای سه زن میشیم چهارتا
چه ایراد داره فوقش صاحب خانه کرایه را بیشتر میکنه ،هان مریم توهم موافقی ؟
من! چی بگم برای ما چه فرقی میکنه باید ببینیم فاطمه چطور دوست داره ؛حالا الحساب من فردا میرم وسایلش را میارم تا خودش حسابی فکر کنه
نه مريم من خودم میرم ،تو به کارت برس بسته دیگه انقدر زحمتت دادم.
لازم نکرده میخواهی بری اونجا دوباره یه اتفاقی برات بیوفته، کل وسایلت یه وانتم نیست میرم میارم ، اصلا جمعه که تعطیل میرم
گوشی مامان زنگ خوردکه تا آمد گوشی را از تو کیف پیدا کن قطع شد و سریع گوشی من زنگ خورد محبوبه بود ونگران مامان بهش گفتم مامان با ماست و داریم برمیگردیم .
ادامه دارد.....
#دلنوشته #کتاب #فرهنگی #نویسنده #ادبی #داستان #رمان https://t.center/nasrindastan1028