#بی_کسی فصل سوم_ قسمت اول
از شرکت که خارج شدم فکر میکردم که چطوری با مادر حرف بزنم که قانع بشه ،ای کاش قبول کرده بودم خود مدیر حرف میزد ،میدونستم مامان قبول نمیکنه آخه هرموقع به این محکمی میگه نه کوتاه بیا نیست .
وقتی رسیدم درب خونه ماشین را پارک کردم ، پیاده شدم و رفتم سمت خونه ،صدای پایی روی برگهای خشک پاییزی می آمد که به من نزدیک میشد ،حواسم را جمع کردم وخودم را آماده کردم اگر مزاحم هست با کیفم بزنم تو صورتش
صدا نزدیک ونزدیکترمیشدجوری که انگارپشت گوشم بود ،نفس هام بلندتر شد و لبه کیفم را محکم تر گرفتم وسریع برگشتم وای شما اینجا چیکار میکنید؟
سلام ،آمدم تا خودم بامادرتون حرف بزنم،
چی میخواهی بگی؟صبر کن من خودم حرف میزنم.
میشه یه خواهشی بکنم ، شماره محبوبه را بدید به من ،باهاش حرف میزنم اگر محبوبه اوکی باشه دیگه مادر راهم قانع میکنیم.
آقای عزیز ،ما بدون مشورت مامان هم آب نمیخوریم ،کار درستی نکردید دنبال من امدید.
مریم خانم من تا چندماه دیگه امکان داره مهاجرت کنم چند ماه ی هست به داداش میگم با شما حرف بزنه انقدر لفت داد تا مادر شما بیمارستان بستری شد ،الان دیگه واقعا وقتشه.
یک لحظه با خودم گفتم خوبه واقعا با مامان حرف بزنه ،شرایط خونه ما را هم ببینه،شاید مامان پذیرفت یا امیر رضا خودش پشیمون شد
سرم را انداختم پایین و با دست اشاره کردم بیا
نزدیک در خانه که شدم گفتم:صبر کنید تا ببینم شرایط چطوری هست.کلید انداختم و درب را باز کردم ،میدونستم مامان همیشه مرتب هست و خانه را جمع میکنه ،اما میخواستم به مامان اطلاع بدهم،وارد که شدم کسی نبود ، شروع کردم به صدا زدن مامان که صدای فاطمه امدگفت:مریم مامان رفت نون بگیره .
برگشتم دم درتا به امیر رضا بگم که دیدم امیر رضا داره با محبوبه صحبت میکنه رفتم جلو گفتم: محبوبه چه زود امدی؟
سلام آبجی کلاس آخرم تشکیل نشد من هم آمدم
این آقا کی هستند؟
متوجه شدم که تازه آمده وگفتم برادر آقای مدیر هستند .
اهان ،خوشحال شدم از آشنایتون ،مزاحم نمیشم
من میرم داخل ،که امیر رضا گفت:شما مزاحم نیستید و اصل ماجرا هستید .
محبوبه به من نگاهی کرد و گفت :آبجی چی میگه؟
برات توضیح میدیم ،برو داخل تا من بیام
نه مریم خانم بگذارید نظرش را بگه محبوبه خانم من شمارا درمهمانی برادرم دیدم،خوشم آمده آیا تمایل دارید بیشتر باهم آشنا بشیم ؟
محبوبه کیفش از روی دوشش ول شد و نگاهی با من کرد .
روکردم به امیر رضا و گفتم :به شما گفتم من و محبوبه بدون مشورت مامان آب هم نمیخوریم صبر کنید تا مادر بیاند.
شما بدون مشورت مادرتون آب نمیخورید،در صورتی که خود محبوبه خانم در جریان نیست من چند وقتی ازشون خواستگاری کردم ،این چه نوع مشورتی هست ؟
داشتم کلافه میشدم با اعصبانیت گفتم اگر ادامه بدهید با برادرتان تماس میگیرم و میگم شما مزاحمت ایجاد کردید،در ضمن ما اینجا زندگی میکنیم یکم آرام تر .
محبوبه تو برو داخل تا من بیام و باهاش رفتم داخل ،محبوبه دستم راگرفت وگفت :آبجی چی میگه این؟
برات همشا توضیح میدم صبر کن تامامان بیادببینم حرف حسابش چیه ،دستم را گذاشتم روشونهاش و گفتم :فقط میدونم مامان بدون فکر چیزی نمیگه ، برو داخل و برگشتم بیرون
امیر رضا تکیه داده بود به دیوار و سرش پایین بود نزدیک شدم وگفتم :اصلا کارت درست نبود
پاش را از روی دیوار گذاشت زمین وخیر تو چشمان من نگاه کرد و گفت :کارشما درست بود که برای آینده اون تصمیم بگیرید ؟
ببین امروزهم به برادرتون گفتم شماها وصل هم نیستید ،خونه مااینجاست ،تو این محل ،ببین الان که میری شاید صدتا خط روماشین آخرین مدلت باشه،شما..
ما چی میخواهی بگی باشما فرق میکنیم ؟چرا فکر میکنی همه چیز مال هست ،من دیده گاهم فرق میکنه ،تو این دور زمان به هیج کس نمیشه اطمینان کرد ، فکر کردید من همینطوری حرف میزنم .همان شبی که از مهمانی آمدید من شمارا تعقیب کردم خانه شما را یاد گرفتم ، چند وقتی سایه به سایه خواهر شما بودم ،حتی دانشگاه هم یکی ازدوستان را پیداکردم و ایشون را زیر نظر داشته ،مادر من از دختر شما ونجابتش خوشم آمده نه هیچ چیز دیگر.
چشمام درشت شد و برگشتم و دیدم مامان پشت سرمن ایستاده و همه حرفای ما راشنیده چشماش پراز اشک بود ،حس غرور و رضایت را درچشمان مامان دیدم .
مامان جون شما کی امدید؟چنددقیقه ای میشه نگاهش را از من گرفت و رفت به سمت امیررضا پسری قد بلند وخوش تیپ باموهای مشکی که ازفرق وسط کج شده بودبا چشمانی قهوه ای روشن ،نگاهش کرد .
امیررضا سرش پایین بود ،مامان گفت:سلام پسرم حرفهایت را زدی ،اما حرفهای من را نشنیدی
من تمام حرفهایم را جلوی خانواده به شما میزنم و بعد اگر دخترم صلاح دانست باشما صحبت میکنه.
امیر رضا سرش را بلند کرد و برق از چشمانش پرید و گفت:مادر کی مزاحم شما بشیم ؟
تماس بگیرید به شما خواهم گفت: باید شرایط دخترم را ببینم و رفت داخل .
ادامه دارد.....
https://t.center/ntalebiidastan1028