داستان های من،داستان فعلی بی کسی

Channel
Logo of the Telegram channel داستان های من،داستان فعلی بی کسی
@ntalebiidastan1028Promote
120
subscribers
17
photos
32
videos
82
links
به نام خالق یکتا باما همراه شوید در دنیای داستان‌های که از دل جامعه می‌آید گاهی تلخ و گاهی شیرین رمان فعلی: #بی_کسی قلم: ن .طالبی 🔴نشر وکپی بدون اسم و آیدی ممنوع🔴
#بی_کسی
فصل سوم _قسمت سوم
ازاتاق خارج شدم و رفتم سمت آشپزخونه دیدم مامان و فاطمه در حال تدارک غذا هستند ومامان اسرار به فاطمه که پیش ما بمان،من با ماندن فاطمه مشکلی نداشتم ولی اینکار را کار درستی نمیدونستم ،چون خیلی از مسائل را نمیشد جلوی فاطمه بازگو کردو شاید هم خودش هم متوجه‌ شده بود که اسرار به رفتن داشت وارد بحث شدم و گفتم:به به چه دل و قلوه ای میدید به هم، مارا هم راه بدید ،فاطمه خندش گرفت و گفت مامان اسرار داره من بمانم اما اینطوری هم شما اذیت هستید و هم من معذب ولی مریم میشه همین محدوده برای من یک خانه پیدا کنی ؟اين چند وقت که اینجا بودم همش آرزو میکردم ای کاش خانواده ام کنارم بودند ،اینجا خانه بگیرم بیشتر پیش شما میایم ؟
گفتم با کمال میل فردا میریم میگردیم که مامان یکدفعه گفت :نرگس خانم یک بالا خانه داره یک اتاق که حمام و دستشویی سرهم داره و آشپزخانه هم سر سالن ،اما اتاق نداره ،قبلا اجاره میداد به دانشجوها اما حالا به خاطره شوهرش که مریض هست اجاره نمیده میگه از شهرستان می‌آیند اینجا عیادت و دیدن شوهرم اونجا هست برای خوابیدن .فردا ازش میپرسم اگر اجاره بده خوبه ،فوقش اگر مهمانی براشون آمد فاطمه می‌آید اینجا، موافقید؟
هر دو با هیجان گفتیم چراکه نه.
دلم میخواست با مامان تنها بشم و باهاش حرف بزنم اما نمیشد،فاطمه همه ی زمان راکنار ما بود .
خسته و کلافه گفتم که من میرم یکم استراحت کنم و رفتم سمت اتاق دیدم محبوبه خواب هست ،کنارش دراز کشیدم و به صورتش نگاه کرد ، خیلی شبیه مامان بود سفید و مشکی،مژه های بلندبا لبهای گلگون، با من خیلی فرق داشت اصلا به دوتا خواهر نمی خوریدیم ،کم کم چشمام گرم شدند وخوابم برد و تا زمانی که محبوبه آروم روی من را انداخت چشمام باز شد .
هوا تاریک شده بودبه محبوبه نگاهی کردم و گفتم:ساعت چنده؟
نزدیک ۶ هست ،نمیخواستم بیدارت کنم دیدم قوز کردی گفتم سردت شده .
نه خوب کردی ،همین الان هم شب خوابم نمی‌بره
مریم دلم میخواد با مامان حرف بزنم ولی فاطمه را چکار کنیم ؟
اشکال نداره حالا من به بهونه خرید باهاش میرم بیرون ،حرفتون که تمام شدیه پیامم بده .
خندید و گفت :مرسی خواهری
بلند شدم ،آماده شدم و رفتم بیرون از اتاق و به فاطمه گفتم :میایی بریم باهم یه دوری بزنیم و روکردم به محبوبه و مامان ،یه چشمک زدم وگفتم:البته اگه شماهم بیایید عالی میشه
مامان گفت من شام میپزم و نمیتونم بیام
محبوبه هم گفت منم که کلی درس دارم کم کم این ترم هم داره تمام میشه‌.
پس ما دوتا میریم و زودی بر میگردیم اصلا به فاطمه اجازه ندادم بگه دوس داره بیاد یا نه
حس کردم تو رو درواسی بلند شد.
از خانه که امدیم بیرون فاطمه گفت:مریم بریم چندتا بنگاه؟
دختر چقدر عجولی صبر کن ببینیم نرگس خانم چی میگه بعدا .
حالا تو مسیرمون بود بریم ؟
یه تنه آرومی بهش زدم وگفتم:ای کلک از پیش ما بودن خسته شدیاااااا ...
نه به خدا ولی خوب ،از این وضع بلاتکلیفی خسته شدم ،خودم اینجا،وسایلم خونه اون پیر زن،انگار آدم یه جای برای خودش می خواد.
باشه فاطمه جان فردا میریم وسایلت را میاریم و خونه را هم میپرسیم .
مریم دلم برای مامان و بابام تنگ شده ،دلم میخواد الان که خوب شدم برم به شهرمون ،این چند وقت که مریض بودم مامان که زنگ میزد یه بغضی تو گلوم بود میخوام برم محکم بغلشون کنم.
خوب برو ،چرا نمیری؟
نه دیگه فعلا روم نمیشه مرخصی بگیرم
میخواهی من به آقای مدیر بگم؟
نه بابا حالا یه مدت بیام سرکار و بعد بهش میگم
اره اینجوری بهتر تا اون‌موقع هم من مثل مامانت محکم بغلم کن و وسط خیابون محکم بغلش کردم هر دوکه از دست این زمان دلگیر بودیم گریه کردیم و گریه کردیم جوری که اصلا حواسمون نبود وسط خیابان هستیم و مردم به ما نگاه می‌کنند.‌‌‌‌‌‌...

ادامه دارد....

#کتاب #فرهنگی #ادبی #داستان #قصه_گو #رمان

https://t.center/ntalebiidastan1028
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#بی_کسی
فصل سوم_قسمت دوم

امیر رضا با خوشحالی خداحافظی کرد و رفت ومن که هم خوشحال بودم و هم مضطرب رفتم داخل ، ظاهرا همه چیز خوب بود ،مامان در آشپزخانه داشت نان ها را برش میزد ، فاطمه از حمام آمده بود و موهایش را شانه میزد و محبوبه که در اتاقش بود.
سلامی به فاطمه کردم و گفتم:فردا صبح زود میریم وسایلت را جمع میکنیم و بعدش هم چندتا بنگاه سر میزنیم البته اگر دوست نداشته باشی اینجا بمانی ،ما که ازخدامون هست بمانی.
وای مریم دستت دردنکنه ،نه انشاالله یه جای خوب پیدا کنم این مدت هم به شما زحمت دادم ، جز خوبی و راحتی هیچ چیزندیدم .

دستم را گذاشتم روی پایش وگفتم :این حرف را نزن من برم مانتو وشلوارم را عوض کنم و بیام
سریع رفتم سمت اتاق، محبوبه را دیدم به پهلو دراز کشیده نشستم کنارش و دستم را گذاشتم روی پهلویش و گفتم:آبجی قشنگم خوابی؟چیزی نگفت :نگاهی کردم به صورتش دیدم مژه های بلند و مشکیش خیس هست و چشمانش تکان می‌خورد، متوجه شدم که خودش را به خواب زده .
من هم ادامه دادم امیررضا دانشجو ترم اخرهست رشته تحصیلیش یادم رفته ، دوسال از تو بزرگتر هست و در تدارک مهاجرت تا آنجا ادامه تحصیل بده، تو را در مهمانی برادرش دیده و خوشش آمده برادرش با من در میان گذاشت و من با مامان ، مامان هم به خاطره شرایطی که خودت میدونی گفت نه و ازم خواست به تو هم نگم تا هوایی نشی و درست را بخوانی .
یکدفعه از جاپرید و گفت:چرا نگید ،مگه من بچه هستم ، تاکی ماباید به خاطره شرایطمون سختی بکشیم ،چرا تموم نمیشه ، اَه به این زندگی ،بغلش کردم و گفتم:خواهرم چرا اینجوری گریه میکنی حالا که چیزی نشده .
چیزی نشده ،من را برای بزرگترین تصمیم زندگیم آدمم حساب نکردید.
حس کردم از امیر رضا خوشش آمده که اینجوری ناراحت هست .
گفتم:حالا بگذریم نظرت در مورد این پسر چی هست؟
چه میدونم مگه من میشناسمش
پوزخنده ای زدم و گفتم: ابجی کوچیکه اصلا قصد ازدواج دارند یا نه؟
سرش پایین بود و سکوت کرد.
بغلش کردم و گفتم:کی بزرگ شدی که وقت ازدواجت شد .
حالا بهم بگو ببینم از این پسر خوشن امده؟ دوست داری باهاش حرف بزنی؟
همینجور که تو بغلم بود گفت :نمیدونم
پس خوشت اومده؟
ولی یچیزی محبوبه اگه آمدند و شرایط خونه و زندگی ما را دیدند و شرایط بی کسی مارا متوجه شدند شاید نپذیرند واین باعث ناراحتی تو میشه
مامان هم برای همین گفت نه نمیخواست یک وقت تو ناراحت بشی و به غرورت بربخوره
خودت میدونی باچه شرایطی مارابزرگ کرد پس حق داره نگران ما باشه،پس از دست مامان دلخور نباش وهرچی گفت گوش بده و با آرامش جوابش را بده باشه.
باسر حرفم را تایید کرد ،یه بوسه به پیشانیش کردم بلند شدم تا برم که محبوبه صدام زد وگفت:مریم ..
برگشتم و نگاهش کردم
گفت:خیلی دوست دارم،ممنون که هستی
اولین باری بود که محبوبه با این لحن بامن صحبت می‌کرد بغضم گرفت و گفتم :منم از داشتن تو خیلی خوشحالم و دوست دارم...

ادامه دارد ...
#رمان #نویسنده #قصه_گو #دلنوشته #داستان #ادبی #فرهنگی #کتاب

@ntalebiidastan1028
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
Forwarded from N.talebii
#بی_کسی
فصل سوم_ قسمت اول

از شرکت که خارج شدم فکر میکردم که چطوری با مادر حرف بزنم که قانع بشه ،ای کاش قبول کرده بودم خود مدیر حرف میزد ،میدونستم مامان قبول نمیکنه آخه هرموقع به این محکمی میگه نه کوتاه بیا نیست ‌.
وقتی رسیدم درب خونه ماشین را پارک کردم ، پیاده شدم و رفتم سمت خونه ،صدای پایی روی برگهای خشک پاییزی می آمد که به من نزدیک میشد ،حواسم را جمع کردم وخودم را آماده کردم اگر مزاحم هست با کیفم بزنم تو صورتش
صدا نزدیک ونزدیکترمیشدجوری که انگارپشت گوشم بود ،نفس هام بلندتر شد و لبه کیفم را محکم‌ تر گرفتم وسریع برگشتم وای شما اینجا چیکار میکنید؟
سلام ،آمدم تا خودم بامادرتون حرف بزنم،
چی میخواهی بگی؟صبر کن من خودم حرف میزنم.
میشه یه خواهشی بکنم ، شماره محبوبه را بدید به من ،باهاش حرف میزنم اگر محبوبه اوکی باشه دیگه مادر راهم قانع میکنیم.
آقای عزیز ،ما بدون مشورت مامان هم آب نمیخوریم ،کار درستی نکردید دنبال من امدید.
مریم خانم من تا چندماه دیگه امکان داره مهاجرت کنم چند ماه ی هست به داداش میگم با شما حرف بزنه انقدر لفت داد تا مادر شما بیمارستان بستری شد ،الان دیگه واقعا وقتشه.
یک لحظه با خودم گفتم خوبه واقعا با مامان حرف بزنه ،شرایط خونه ما را هم ببینه،شاید مامان پذیرفت یا امیر رضا خودش پشیمون شد
سرم را انداختم پایین و با دست اشاره کردم بیا
نزدیک در خانه که شدم گفتم:صبر کنید تا ببینم شرایط چطوری هست.کلید انداختم و درب را باز کردم ،میدونستم مامان همیشه مرتب هست و خانه را جمع میکنه ،اما میخواستم به مامان اطلاع بدهم،وارد که شدم ‌کسی نبود ، شروع کردم به صدا زدن مامان که صدای فاطمه امدگفت:مریم مامان رفت نون بگیره .
برگشتم دم درتا به امیر رضا بگم که دیدم امیر رضا داره با محبوبه صحبت میکنه رفتم جلو گفتم: محبوبه چه زود امدی؟
سلام آبجی کلاس آخرم تشکیل نشد من هم آمدم
این آقا کی هستند؟
متوجه شدم که تازه آمده وگفتم برادر آقای مدیر هستند .
اهان ،خوشحال شدم از آشنایتون ،مزاحم نمیشم
من میرم داخل ،که امیر رضا گفت:شما مزاحم نیستید و اصل ماجرا هستید .
محبوبه به من نگاهی کرد و گفت :آبجی چی میگه؟
برات توضیح میدیم ،برو داخل تا من بیام
نه مریم خانم بگذارید نظرش را بگه محبوبه خانم من شمارا درمهمانی برادرم دیدم،خوشم آمده آیا تمایل دارید بیشتر باهم آشنا بشیم ؟
محبوبه کیفش از روی دوشش ول شد و نگاهی با من کرد .
روکردم به امیر رضا و گفتم :به شما گفتم من و محبوبه بدون مشورت مامان آب هم نمیخوریم صبر کنید تا مادر بیاند.
شما بدون مشورت مادرتون آب نمی‌خورید،در صورتی که خود محبوبه خانم در جریان نیست من چند وقتی ازشون خواستگاری کردم ،این چه نوع مشورتی هست ؟
داشتم کلافه میشدم با اعصبانیت گفتم اگر ادامه بدهید با برادرتان تماس میگیرم و میگم شما مزاحمت ایجاد کردید،در ضمن ما اینجا زندگی می‌کنیم یکم آرام تر .
محبوبه تو برو داخل تا من بیام و باهاش رفتم داخل ،محبوبه دستم راگرفت وگفت :آبجی چی میگه این؟
برات همشا توضیح میدم صبر کن تامامان بیادببینم حرف حسابش چیه ،دستم را گذاشتم روشونهاش و گفتم :فقط میدونم مامان بدون فکر چیزی نمیگه ، برو داخل و برگشتم بیرون
امیر رضا تکیه داده بود به دیوار و سرش پایین بود نزدیک شدم وگفتم :اصلا کارت درست نبود
پاش را از روی دیوار گذاشت زمین وخیر تو چشمان من نگاه کرد و گفت :کارشما درست بود که برای آینده اون تصمیم بگیرید ؟
ببین امروزهم به برادرتون گفتم شماها وصل هم نیستید ،خونه مااینجاست ،تو این محل ،ببین الان که میری شاید صدتا خط روماشین آخرین مدلت باشه،شما..‌‌‌
ما چی میخواهی بگی باشما فرق میکنیم ؟چرا فکر میکنی همه چیز مال هست ،من دیده گاهم فرق میکنه ،تو این دور زمان به هیج کس نمیشه اطمینان کرد ، فکر کردید من همینطوری حرف میزنم .همان شبی که از مهمانی آمدید من شمارا تعقیب کردم خانه شما را یاد گرفتم ، چند وقتی سایه به سایه خواهر شما بودم ،حتی دانشگاه هم یکی ازدوستان را پیداکردم و ایشون را زیر نظر داشته ،مادر من از دختر شما ونجابتش خوشم آمده نه هیچ چیز دیگر.
چشمام درشت شد و برگشتم و دیدم مامان پشت سرمن ایستاده و همه حرفای ما راشنیده چشماش پراز اشک بود ،حس غرور و رضایت را درچشمان مامان دیدم .
مامان جون شما کی امدید؟چنددقیقه ای میشه نگاهش را از من گرفت و رفت به سمت امیررضا پسری قد بلند وخوش تیپ باموهای مشکی که ازفرق وسط کج شده بودبا چشمانی قهوه ای روشن ،نگاهش کرد .
امیررضا سرش پایین بود ،مامان گفت:سلام پسرم حرفهایت را زدی ،اما حرفهای من را نشنیدی
من تمام حرفهایم را جلوی خانواده به شما میزنم و بعد اگر دخترم صلاح دانست باشما صحبت میکنه.
امیر رضا سرش را بلند کرد و برق از چشمانش پرید و گفت:مادر کی مزاحم شما بشیم ؟
تماس بگیرید به شما خواهم گفت: باید شرایط دخترم را ببینم و رفت داخل .
ادامه دارد.....

https://t.center/ntalebiidastan1028
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
زندگی کوچه سبزیست میان دل و دشت

که در آن عشق مهم است و گذشت

زندگی مزرعه خوبی هاست

زندگی راه رسیدن به خداست.

سلام صبح زیبای آخر هفته پاییز ،بخیر و شادی🍃🌞🍁

https://t.center/ntalebiidastan1028
#بی_کسی
فصل دوم_قسمت آخر

با صدای گوشی سرم را بلند کردم ،داخلی مدیر بود، گوشی را برداشتم و گفتم:بله.
خانم فخاری چند دقیقه بیاییدکارتون دارم
گوشی را گذاشتم و بلند شدم؛ پچ پچ و نگاه سنگین کارمندان رااحساس میکردم ، به اتاق که رسیدم در زدم و وارد شدم ، آقای مدیر بلند شد و آمد سمت من وگفت:من از شما معذرت میخواهم بابت برخورد برادرم ،میدونم اشتباه کرد ،ولی خانم فخاری حس،میکنم گرفته هستید آیا چیزی هست که نگفتید؟
سرم را بالا آوردم و گفتم مثلا چی؟
نمیدونم شاید خواهرتون به کسی علاقه داره ویا نامزدی ...
نه ، از رفتار برادرتان ناراحتم پچ پچ و نگاه کارمندان زيادشده ومن هم خیلی به اتاق شما رفت آمد دارم میترسم حرفی، حدیثی درست بشه.
به فکر فرو رفت ،شروع کرد در اتاق قدم زدن و ادامه داد حق باشماست کاملا درسته و ما باید جلوی یک سوتفاهم دیگر را بگیریم .
چطوری؟
زمانی که میخواستیم بیاییم خواستگاری من گل سفارش میدهم وبه آقای حسینی اطلاع میدهم که بگیره، اینطوری سریع در شرکت جریان پخش میشه.
آقای مدیر ،این وصلت درست نیست
چرااین جورفکر میکنید ؟
از نظرطبقه اجتماعی و.....
منطقی به نظر نمیرسه، شما که خانواده خیلی خوبی هستید ،ماهم زياد مرفع نیستیم
اگر مشکلی هست روراست بگویید تا فکری کنیم
دلم و زدم به دریا وشروع به گفتن کردم ، واقعیتش ما یک خونه کوچک در یه جای نزدیک پایین شهر اجاره کردیم،پدرم که فوت کرد هیچ چیز جز بدهی برای ما نگذاشت و ما فقط یک حقوق مامان را داشتیم تا من هم آمدم پیش شما سرکار.
خانواده مامان و بابا با وصلت این دوتا موافق نبودن و هر دوخانواده تردشون کردند.مامان و بابا تنها به تهران می‌آیندتا زندگی خود را دوراز حرف وحدیث ادامه بدهند.
آقای مدیر این وصلت درست نیست ،مامان من هم برای همین موضوع ها میگه نه .
خانم فخاری این چه حرفی ،بگذارید بیایم ،همدیگر را ببینیم بعداً،
امااگر آمدید....
شما نفوس بد نزنید
با مادر صحبت کنید و اگر نیاز من خودم صحبت کنم
امید به خدا من مجدد بامادر صحبت میکنم و اطلاع میدهم

پایان فصل دوم
ادامه دارد با ما همراه باشید🌷

#کتاب #فرهنگی #ادبی #داستان #دلنوشته #قصه_گو #نویسنده #رمان

https://t.center/ntalebiidastan1028
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#بی_کسی
فصل دوم_قسمت بیست ویکم

نظرتون چی هست؟ بامادرصحبت کنید شاید پذیرفت .
خدای من الان چی بگم ،سکوت سنگینی در اتاق حکم فرما بود که ناگهان صدای در زدن آمد و اقای،حسینی در را باز کرد و گفت: ببخشید برادرتان آمدندناگهان خود امیر رضا وارد شد و نگاهی به من کردو گفت: مگه من چه مشکلی دارم که گفتید نه؟ اصلا با من شما حرف زدید؟
از جا بلند شدم و سلام کردم
آقای مدیر رفت سمت امیر رضا و گفت بیا بریم اتاق من باهم حرف می‌زنیم.
نه داداش بگذار خودم حرف بزنم .
مدیر رفت سمت آقای حسینی که هاج و واج ایستاده بود و ازش خواست بره و در راببنده
دست و پام داشت میلرزید ،نمیدونستم چکار کنم که امیر رضا آمد سمت من ، دستانش را گذاشت روی میز ،کمی خم شد و به میز نگاهی کرد گفت :چرا نه؟
با گفتن این جمله سرش را بالا آورد و به من نگاه کرد .
ترسیده بودم،نگاهم را گرفتم و به پایین نگاه کردم و گفتم :مگه شما محبوبه را چقدر میشناسی که ....
پرید وسط حرفم هیچی ، اما از وقتی دیدمش تمام حواسم پیشه اونه، میخوام باهاش حرف بزنم شاید اصلا باهم تفاهم نداشته باشیم ، اینجوری من یک دل میشم،داداش که گفتند ما با ادامه تحصیل ایشون مشکلی نداریم ،حالا شما بگید چرا نه؟دلیل قانع کننده لطفا
چشمام را بستم ،یک آن به ذهنم خطور کرد که دلیل اصلیش را بگم ، اما روم نشدوگفتم:خوب هر مادری نگران آینده بچه اش هست به ویژه مامان من که ما را بدون یار وهمراه بزرگ کرده صبر کنید من مجددامروز با ایشون صحبت میکنم
مدیر وارد بحث شو و گفت: بله خانم فخار مجدد با مادر صحبت کنید و دست امیر رضا را گرفت و رفت به سمت دروسایلم را جمع کردم تا زودتر برم ولی نه،اینجوری. حرف و حدیث تو شرکت زیاد میشه ، پس نشستم و گوشی را برداشتم به مامان زنگ زدم و همه چیز را گفتم.
ازپشت گوشی صدای مامان می آمد که میگفت دیگه بدتر ،دختر پنجه آفتابم را بدم ببره خارج از کشور که سال تا ماه نبینمش .
چیزی نگفتم و گوشی را قطع کردم ،کجا گیرکرده بودم.
سرم را گذاشتم روی میز وچشمان را بستم هيچ تمرکز نداشتم.

فردا قسمت آخر فصل دوم را در اختیار شما همراهان قرار میدهیم
ادامه دارد....
با ما همراه باشید🌷
#کتاب #فرهنگی #ادبی #داستان #دلنوشته #قصه_گو #رمان #نویسنده


https://t.center/ntalebiidastan1028
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#بی_کسی
فصل دوم _قسمت بیستم

وارد شرکت که شدم سلامی به آقای حسینی کردم و سریع رفتم تو اتاقم چیزی نگذشت که صدای در امد و اقای حسینی گفت مدیر کارتون داره
سریع بلند شدم و نفس عمیقی کشیدم و رفتم به سمت اتاق مدیر ،دلشوره داشتم اما گفتم :هرچه پیش آید خوش اید.
در زدم و وارد اتاق شدم ،مثل همیشه با کمال احترام از روی صندلی بلند شد و اشاره کرد بنشینم.
آخ، چی میشد اگه محبوبه با همچین خانواده ای وصلت میکرد، دیگه از بابتش خیالم راحت بود .
خوب خانم فخاری ساکت هستید، انشاالله که دست پر آمدید؟
قلبم شروع کرد تند بزنه جوری که خودم صداش را میشنیدم ناخودآگاه دستم رفت سمت لبه مقنعه وبا کمی منِ،منِ گفتم: اِاِ چیزه ،چطوری بگم ؟
راحت باشید من هرجوابی باشه با کمال میل میپذیرم.
واقعیتش محبوبه میخواد ادامه تحصیل بده و مادرم میگه بچه را هوایی نکنیم.
اینکه عالی هست اتفاقا ما با ادامه تحصیل مشکلی نداریم و چون امیر رضا هم (برادرم) منظورم هست، می‌خواند از ایران مهاجرت کنند و مابقی تحصیلش را آلمان ادامه بده با کمال میل خانواده موافق هستند که قبل از مهاجرت با دختری که مد نظرش هست ازداوج کنه و هر دو برای تحصیل و زندگی مهاجرت کنند.
به نظرمن این دوتا باهم صحبت کنند تا ببینیم تصمیم خودشون چی هست.
وای خدای من چی بگم الان، آخه مگه شانس چندبار درخونه آدم را میزنه.
خانم فخاری باشماهستم چرا ساکت هستید ؟
میخواهید شماره مادر را بدهید به مادر بگم باهاشون صحبت کنند؟
بله ، خیلی هم عالی الان شماره را براتون مینویسم و بلند شدم و بعد نوشتن گفتم من با اجازه میرم سر کارم .
از جالبند شد و گفت :بله بفرمایید
سریع از اتاق آمدم بیرون نفس عمیقی کشیدم و رفتم پشت میزم ،یک ساعتی نگذشته بود که صدای در امد و اقای مدیر وارد شد ؛بلند شدم و گفتم: کاری داشتید من می‌آمدم
نشست روی صندلی و بازهم به من اشاره کرد بنشین و ادامه داد:خانم فخاری مادرتون گفتند نه، دلیل مخالفت شما چی هست؟اصلا با امیر رضا حرف بزنید شاید مورد پسند باشه ،از نظر مالی هم مطمئن باشید پدر همه جوره حامی شون هستند.
قسمت بعدی قسمت آخر فصل دوم

ادامه دارد‌...
#رمان #نویسنده #قصه_گو #دلنوشته #داستان #ادبی #فرهنگی #کتاب

https://t.center/ntalebiidastan1028
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
More