داستان های من،داستان فعلی بی کسی

#ادبی
Канал
Логотип телеграм канала داستان های من،داستان فعلی بی کسی
@ntalebiidastan1028Продвигать
120
подписчиков
17
фото
32
видео
82
ссылки
به نام خالق یکتا باما همراه شوید در دنیای داستان‌های که از دل جامعه می‌آید گاهی تلخ و گاهی شیرین رمان فعلی: #بی_کسی قلم: ن .طالبی 🔴نشر وکپی بدون اسم و آیدی ممنوع🔴
К первому сообщению
#بی_کسی
فصل دوم_قسمت هفتم

اونم خنده ای کرد آروم دستش را از روی شکمش برداشت و تکان داد،منم دستی تکان دادم خیلی خوشحال بودم که همه چیز به خوبی پیش رفت چند ساعتی گذشت ، دکتر، فاطمه را مرخص کرد و گفت چند روزی استراحت کنه احتمال داره به خاطره داروها سرگیجه داشته باشه باید باند سرهم هر روز تعویض بشه تاعفونت نکنه بعداز یک هفته بیاید برای معاینه، نیازی به کشیدن بخیه نیست خودش محو میشه.
برگه ترخیص را دادبه دستم و گفت برای کارای دیگه ترخیص اقدام کنید تازه یادم افتاد که باید برم حسابداری و هزینه پرداخت کنم ،تشکر کردم
به راه افتادم سر پرستار صدا زد دوست مهربون تا برگردی دوستت هم میاریم بیرون
برگشتم نگاهی کردم و دستی براش تکان دادم نمی‌دونست در دلم چه ول وله ای بر پاشده خدا،خدا میکردم زیاد هزینه بیمارستان نشده باشه تا رسیدم به قسمت حسابداری برگه ترخیص را دادم اسم را وارد سیستم کرد و گفت خانم هزینه پرداخت شده ،با تعجب گفتم کی پرداخت کرده ،اشتباه میکنید ؟
نه خانم، اسمشون خانم فاطمه آزادمنش که جراحت سر داشتند و یکشب داخل بخش ویژه بودند نمیدونستم خوشحال باشم یا نه دوباره دست خدا را کنارم دیدم اما کار کی بود نمیدونم .
تلفنم زنگ خورد محبوبه بود حال فاطمه را پرسید و‌گفت که امروز تو خونه هستم نگران نباش
منم گفتم فاطمه را مرخص کردند و میارمش خونه تا پیش مامان باشه یک هفته استعلاجی براش نوشتند خوشحال شدگفت پس برم به مامان خبر بدم ناهار بیشتر بپزه
همینجور که فکرمیکردم کی هزینه بیمارستان را حساب کرده رسیدم به بخش که صدای خانم پرستار مهربون آمد و گفت چه زود برگشتی!
ماهنوز دوستت را آماده نکردیم .
با خنده گفتم اشکال نداره منتظر میشینم و نشستم روی صندلی یکم که رفت جلو برگشت و گفت اِیادم رفت بهتون بگم پای بیمارتان راهم باز کردند بازهم تشکر کردم نیم ساعتی نگذشته بود که فاطمه آمد تشکر کردم وفاطمه را محکم در اغوش گرفتم که یکدفعه بدنش شروع به لرزیدن کرد از خودم جداش کردم دیدم داره گریه میکنه
اشکاش را پاک کردم پرسیدم فاطمه چیزی شده؟ با علامت سر نشان داد نه.
پرستار داد زد گریه برات خوب نیست سر درد میگیریا
اشکاش را مجدد پاک کردم خندید من هم دستش را گرفتم وبه سمت ماشین حرکت کردیم....
ادامه دارد .....
با ماهمراه باشیدعزیزان🌷
#فرهنگی #کتاب #دلنوشته #نویسنده #ادبی #داستان #رمان

https://t.me/+UM-3DG-xWf0wZGI0