#بی_کسی فصل دوم _قسمت ششم
برگشتم و نشستم روی صندلیهای راهرو خسته بودم و خواب آلود، کیفم را پشتی کردم و روی صندلی ها خوابم برد انقدر خسته بودم که باصدای اذان چشمهایم را باز کردم ،اونجا یک سرپرستار خوبی داشت مهربون و دلسوز با اینکه کار سختی داشت هر دفعه نگاهش میکردم خنده روی لبانش بود حالا هم یه صدای خیلی ضعیف اذان از،گوشیش پخش میشد
بلندشدم و کششی به بدنم دادم ورفتم نزدیک پیشخوان پرستارها ازشون حال فاطمه را پرسیدم که گفتند خوب و به احتمال صبح دکترش مرخصی میکنه
خداراشکر کردم و تصمیم گرفتم وقتی مرخص شد چند روزی ببرمش خونمون تا بهبودی کامل اینجوری مامان هم تنها نبود و سر گرم پرستاری از فاطمه میشد تو این زمان هم من میرفتم و اسباب فاطمه را از اون خراب شده میآوردم تا ببینم اون پیر زن میخواد اون دخمه را به کی اجاره بده .
با سمت بیرون بیمارستان راه افتادم هوا خیلی سرد بود و معلوم بود که کم کم پاییز داره جاش را به زمستان میده هنوز داشت باران میآمد اما نه به شدت شب قبل از دکه یه چای گرفتم و زیر آلاچیق که اونجا بود نشستم و به بخار چای نگاه میکردم اون چای دستم و با نوشیدنش تمام وجودم را تو اون سرما گرم میکرد، درست مثل آدمای که وجودشون در فصل سرمای زندگی باعث دلگرمی ما میشه هوا روبه روشنایی میرفت و آهسته آهسته آسمان روشن میشد صدای کلاغهای تو محوطه ،خش خش برگها زیر پای عابرین ، بوی نم باران و برخورد قطره های ریز باران عجب حس خوبی داره برای چند لحظه تمام مشکلات را فراموش کردم و از آفرینش این همه زیبایی خداراشکر کردم
وقتی برگشتم سر پرستار گفت فاطمه به هوش آمده و باید صبر کنیم تا دکتر بیاد ودوستتون رامعاینه کنه ، بعد خندید وگفت من دکتر نیستم ولی میدونم مرخص میشه
منم در مقابل خنده اش خندم گرفت و گفتم خدا از زبون شمابشونه
سری تکان داد و رفت به سمت پیشخوان و نشست و گفت دوست خوبی هستی
تشکر کردم و رفتم به سمت اتاق فاطمه که سرپرستان گفت حالا گفتم دوست خوبی هستی ولی نباید بری داخل
یک قدم آمدم عقب نگاهی داخل اتاق کردم و فاطمه را دیدم دستی براش تکان دادم و با حرکت دست بهش گفتم مرخص هستی
ادامه دارد....
با ماهمراه باشید عزیزان
🌷#رمان #داستان #ادبی #نویسنده #دلنوشته #فرهنگی #کتاب #فرهنگی https://t.me/+UM-3DG-xWf0wZGI0