#اوژن
#عاشقانه_ای_پر_رمز_و_راز#راوی_مرد#اجتماعی_جنجالی#غیر_قابل_پیشبینیhttps://t.me/joinchat/AAAAAEiv09vGH62DRh2IfAبا اخم های درهم رفته ویلچر را متوقف کردم و نگاهم را بالا بردم:« هامون ... بد میبینی از این کثافت کاری هایی که داری با جمله هات راه میندازی!»
شانه ای بالا انداخت:« بدتم دیدیم، خوبتم دیدیم ... هر دو حالت با سگ هار فرقی نداری!»
دندانهایم را به هم فشار دادم که خودش را پشت ویلچر رساند:« غلاف کن بابا ... غلاف کن پسر!»
ویلچر را به کوچه ی باریک هدایت کرد و بیرون رفتیم.
دست هامون را برای کمک کردن پس زدم و روی صندلی جلو نشستم.
پرند ضبط را روشن کرد و صدای آن را بالا برد.
سرم را بوسید و بعد از تا کردن و انتقال ویلچر به صندوق عقب خودش را روی صندلی عقب انداخت:« بزن ...»
هامون هنوز در را نبسته و حرفش کامل نشده بود که پرند پایش روی گاز گذاشت و ماشین به پرواز درآمد.
هر سه با نیش باز به پشتی صندلی هایمان چسبیدیم.
نصفه شب بود و خیابان ها خلوت!
پرند خروجی اتوبان را با تیک آفی تر و تمیز پیش گرفت و ماشین جیغ کشان وارد اتوبان شد.
هامون قهقهه زد و پرند با دیدن چند ماشینی که در اتوبان بودند و چراغ های قرمزشان دیده می شد، جیغ زنان گفت:« جووون ... لایی رو برم!»
مشتی به بازوی پرند زدم و خندیدم.
پرند همراه با خواندن آهنگی که در حال پخش بود، سرعت را تا آخرین حد بالا برد.
لایی که از ماشین اول کشید باعث شد من با اینکه کمربند ایمنی را بسته بودم، روی صندلی محکم جابجا شوم.
کمرم پیچ و تابی خورد و لب گزیدم تا درد مانع خوشی موقتی ام نشود.
صدای برخورد تنه ی هامون به در ماشین آمد و داد کشید:« هووو وحشی آروم تر ... دختره ی نفهم تو از زندگی بریدی من هنوز آرزو دارم.»
صدای شلیک خنده ام باعث شد پرند با ذوق جیغ بلندی بکشد و پایش را بیشتر روی گاز بفشارد.
هامون با خنده دستی به شانه ای پرند زد و با خیال راحت گفت:« همین فرمونو برو. گور بابای آرزو و باقیشون!»
#پارت_گذاری_هر_روز_خدا#نویسنده_آثار_بیفام_تاسیان_چندوجهی_در_شش_ماه#اوژن@nevisandbdonya