📚☕️@nevisandbdonya#داستان_کوتاه_سریالی#لاله (قسمت پایانی)
فردا صبح هوا صاف و سرد بود، خداداد لچكی را كه خريده بود برداشت و به جستجوی لاله رفت.
در راه همه مردم به نظر او ديو و اژدها می آمدند كوه های آبی و خاكستری كه تا كمر آنها برف بود مثل اين بود كه او را می ترسانيد بوی پونه كنار جوی او را خفه می كرد در بين راه برخورد به دونفر دهاتی. از آن ها هراسان پرسيد :
« شماها لاله را نديديد؟ »
اول به خيالشان ديوانه شده و از هم پرسيدند:
« كی؟ »
« يك دختر كولی. »
يكی از آن ها گفت:
« دو روز است كه يك دسته از كولی ها آمده اند، مومج چادر زده اند. شايد آنها را می گويی.»
خداداد جاده مومج را پيش گرفت، اين دفعه با گام های تند و لغزنده راه می رفت از چندين جاده و راه پيچيد، تا اينكه از دور چند سياه چادر به نظرش رسيد.
نزديك كه شد، ديد كنار جوی مردی خوابيده بود. كمی دورتر يك زن كولی بلغور غربيل می كرد. آن زن سلام كرد و گفت:
« فال می گيريم. مهره مار داريم. الك، غربيل، گردو..»
خداداد ديوانه وار گفت:
«لاله، لالو را نديدی، نمی دانی كجاست؟»
« فال می گيرم، بهت می گويم.»
« بگو، پولت می دهم.»
« نيازش را بده تا بگويم.»
خداداد خسته بود، دست كرد از جيبش يك قران در آورد به زن كولی داد. كولی دست اورا گرفت، بصورتش نگاه كرد و گفت:
علي پشت و پناهت است: ای مرد تو الان غصه ای در دل داری. چون چيزی را گم كرده ای كه چهار سال به پايش زحمت كشيدی، نه جگر پاره ات است و نه او را از جگر پاره ات كمتر دوست داری خداداد با چشمان اشك آلود به كولي نگاه می كرد: زير لب گفت:
« درست است .درست است. »
« اما بی خود غم مخور، چه آن دختر در نزديكی تو است. زنده و تندرست است. او هم ترا دوست دارد، اما چه فايده. »
« كه سرنوشت كار خودش را كرده. »
« چطور، چطور؟ ترا به هر چه می پرستی بگو. »
« بخودت غصه راه نده او خوشبخت است. در اطاق را باز گذاشتی شيطان داخل شد و او را گول زد. »
« اسمش عباس نيست؟ »
« نه! »
« تو كی هستی؟ از كجا خبر داری؟ ترا به خدا راستش را بگو ، هر چه بخواهی به تو مي دهم.»
دست كرد از جيبش يك قران ديگر در آورد. گذاشت در دست كولی. ولی در اين موقع ديد كه پرده مجاور پس رفت و لاله از آن بيرون آمد، همان لباس سرخ نوی كه برايش خريده بود، تنش بود. يك سيب سرخ در دست داشت كه آنرا با آستين لباسش پاك می كرد و گاز می زد. بعد خنديد، رو كرد به زن فالگير و گفت:
«ننه جون، این بابا خداداد است»
و به او اشاره كرد. خداداد از شدت تعجب دهنش باز مانده بود. نگاه او پب در پی روی لاله و مادرش قرار می گرفت ولی تا كنون لالو را آنقدر خوشحال و زنده دل نديده بود، دست كرد از لای بغچه لچك سرخ را جلو او انداخت و گفت :
« از بازار اين را براي تو خريدم. »
لالو خنده بلندی كرد، لچك را روی دستش انداخت و زير پستانش گره زد. بعد دويد جلو چادر، دست مرد جوانی را گرفت بيرون كشيد، به خداداد اشاره كرد و چيزی به آن مرد گفت. سپس به همان آهنگ مخصوصی كه می خواند شروع كرد به زمزمه كردن و با ماهيچه های لخت ورزيده اش دست به گردن آن مرد از زير درخت های بيد گذشتند و دور شدند.
خداداد از غم وخوشحالی گريه می كرد. افتان و خيزان از همان راهی كه آمده بود برگشت، رفت در آلونكش و در را بروی خودش بست و ديگر كسی او را نديد.
پایان.
نویسنده:
#صادق_هدایت داستان های
کوتاه جهان...!
🖋☕️@nevisandbdonya