بلهوس
پشت میز نشسته بودم، منتظر اربابرجوعِ بعدی. پسری حدودن سی و شش ساله، قد بلند، با موهایی مشکی، نشست روی صندلی. چشمان درشتش، ثانیهای میخکوبم کرد. با صدایی رادیویی، سلام داد و درخواست انتقال وجه کرد. کارش را انجام دادم. موقع رفتن، کارتی داد و گفت اگر به وکیل احتیاج داشتم، با او تماس بگیرم.
ساعت از دو گذشته بود. راهی خانه شدم. تا رسیدم، دوش گرفتم. لباس شبم را انتخاب کردم. به مینا زنگ زدم و خواستم آدرس بفرستد.
چند روزی از علی خبر نداشتم. از وقتی مدرسه میرفت، مثل سابق نمیتوانستم با او صحبت کنم. زمان مناسبی بود؛ تماس گرفتم و منتظر صدای پر شیطنتش ماندم. جواب نداد. طبق ساعت کانادا، باید خانه میبود. به شمارهی حمید زنگ زدم. جواب داد و گفت علی خواب است، بعدن تماس بگیرم. حتا کلامی از حال و روزم نپرسید. جداییامان، ذرهای او را تکان نداده. نفهمیاش ذاتیست. ذات عوض نمیشود. به او گفتم حتمن در اولین فرصت، علی با من تماس بگیرد.
بیحوصله نشستم پای بومِ نقاشی. خیلی کند پیش رفته است. دستانم ناز میکند برای کشیدنش. شاید چون تنگدلی برای علی بالا گرفته. حمید قبل از رفتنشان قول داده بود، حداقل دو ماه یکبار بیایند ایران. یا کارهای مرا انجام دهد که بروم آنجا. بدقولیاش هم ذاتیست. حس مادرانه سرش نمیشود. من به درک. علی دلش تنگ شده، میدانم. او پسر مغروریست. به روی خودش نمیآورد و خواستهاش را بیان نمیکند. مردکِ گوساله، الفبای فارسی بلد نیست، ادا و اصول میآید که بچهام ایران پیشرفت نمیکند؛ باید بهترین مدرسهی کانادا درس بخواند. قصدش جدا کردنم از علی بود و عیاشی با دختر کاناداییها.
دلم میخواست برنامهی شب را کنسل کنم. رمقی برای رفتن نبود. ولی مینا حتمن قشقرق بهپا میکرد. کمکم شروع کردم به آماده شدن. باید از این حال و هوا بیرون میآمدم. لباسِ بنفشِ یکسرهای پوشیدم. رژ قرمز زدم. موهایم را بالا بستم با فرق وسط. کفشهای پاشنه بلندم را پوشیدم و راه افتادم.
مهمانیِ رونمایی نقاشیهای آنا بود. پدر و مادرش برای تشویقش، چنین جشن باشکوهی ترتیب داده بودند. به واسطهی مینا با ژاله مادر آنا آشنا شده بودم. زن مهربان و خوشروییست. بعد از احوالپرسی، برای سروصدای زیاد و اینکه میگرنم عود نکند، راهنماییام کرد بروم طبقهی دوم و گپی با اهل هنر داشته باشم.
پلهها را بالا رفتم. صدای کفشم نگاه مردان را به سمتم برگرداند. آقای طاهری، استاد سیاه قلم را میشناختم. به احترامم بلند شد و خوشآمد گفت. به دوستانش معرفیام کرد. آقایان در حال تعریف و تمجید؛ آب از لب و لوچهاشان راه افتاده بود. راست است میگویند پیرها بلهوساند.
سریع به حرفهاشان خاتمه دادم و گفتم باید تماسی بگیرم. بهانه آوردم، ترک کنم معرکهاشان را. کمی با ژاله در مورد تابلوهای آنا و استعداد بینظیرش صحبت کردم. قبل از شام، به بهانهی میگرن، برگشتم خانه. مینا طعنه زد که مثل بیوههای زمان مادربزرگهایمان شدم.
خیلی وقت است افکار و حرف دیگران برایم اهمیتی ندارد. هر چه آزارم دهد، میگذارمش کناری و ردش میکنم. فقط نبود علی، ویرانم کرده. شاید با آن مرد چشم درشت تماس بگیرم. قطعن میتواند راههای قانونی برای دیدار علی، پیشرویم بگذارد.
✍نسیم
#داستانک