مرگ را دعوت کنیم یا مهمان ناخوانده باشد؟
آقای بدیعی* میگوید؛ اینکه آدمی زنده باشد، خودش و اطرافیانش را بیازارد گناه نیست؟ فقط خودکشی گناه است؟
راست میگوید، زنده بودنِ اجباری، تبعاتی دارد. گاه آنقدر سنگین، که فقط مرگ مانعش میشود.
مرگاندیشی و صدها سوال بیجواب، راه میبندد بر جریان زندگی. چه اهمیتی دارد قبل و بعدم چه بوده؟ من اکنون هستم یا نیستم؟ اگر هستم که باید بودنم را دریابم، هر چقدر پر مشقت و عذابآور. میتوانم طعم توت را بهانه کنم برای ادامه دادن. بادِ خنکِ شبهای تابستان، وعدهی خوبیست؛ یا دیدنِ ماهِ کامل. انتظارِ آمدنِ بهار یا چیدنِ خرمالوی نارس، وسوسهانگیز است.
نه، هر چقدر خودم را گول زنم، فایده ندارد. مرگ میآید. شاید یک روزآفتابی، یا وقتی برف آمده و هیزم برای آتش جمع میکنم.
تا بهحال،چگونگی مرگم را بسیار متصور شدم. انتخاب کردم در خواب بمیرم. از سانحه بیزارم. برقگرفتگی و سوختن، چندش است. شلیک گلوله و پارگی با چاقو، ذلت دارد؛ البته که جا، مکان و علت بر آنها اثر میگذارد؛ ولی باز، خواب و مرگ ترکیب بهتریست.
آقای باقری* میگوید؛ فکر خیلی مهم است. فکر کردن اصل ماجراست. فکر، مریض است که به خاطر مشکلات، قصد خودکشی میکنیم.
مثلن وقتی فکر میکنم هیچکس دوستم نیست؛ چطور با اینهمه دشمن کنار آیم و دم نزنم؟! زمانی که فکرم میگوید، دنیا فانی و پلید است، چگونه از دیدن شادی کودکان خرسند شوم؟!
درست میگوید آقای باقری. فکر، به زندگی و امیالِ من جهت میدهد. فکر کردن به آب چشمهی جوشان، سبزیهای کاشته در باغچهی حیاط، گردوهای باغِ بابابزرگ، دستان نوازشگرِ بابا و آغوش امنِ مامان؛ دلیلِ جلو رفتن میشود. بهانهی ماندن. به قول معروف، رفتنی راهش را پیدا میکند و ماندنی دلیلش.
مرگ دعوت کردنی نیست. خاصیتش به ناخوانده بودنش است. میگذارم غافلگیرم کند؛ در خواب، سانحهی تصادف، آتشسوزی، جنگ، زلزله و حتا برقگرفتگی. جان که بنا شود برود، آنقدر اهمیتی ندارد چجوری.
✍نسیم
#مرگ
*آقای بدیعی و باقری، شخصیتهای فیلم طعمِ گیلاس.