از پنجره به پیادهروی مملو از جمعیت نگاه کرد. گفت میبینی؟ لباسهایی هستند که راه میروند دروغ میگویند عاشق میشوند، میمیرند. کمتر لباسی آن بیرون است که درونش انسان وجود داشتهباشد به راستی که این دنیا یک رختکن بزرگ است.
ڪافیست صدایم ڪنی فرقے نمے ڪند با صدایت با چشمهایت با دستهایت با عطر تنت با تمام بهانہ هاے قشنگے ڪہ در آغوشت بہ خواب زدہ ای ڪافیست صدایم بزنی و من بہ جاے تمام جان هاااا عاشقانہ در آغوشت بگیرم....
پدر بزرگ من چیز زیادی ازش یادم نمیاد جز اینکه شطرنج بازی کردن رو بهم یاد داد هربار که بازیمون تموم میشد و مهرههارو توی جعبهش میذاشتیم یه چیز بهم میگفت هنوز صدای آرومش تو گوشمه
میبینی کرول زندگی مثل شطرنجه وقتی بازی تموم میشه همه مهرهها، پیادهها، شاهها و وزیرها همه به یک جعبه برمیگردن.