چند روز بود که با ورق فال میگرفتم، نمیدانم چطور شده بود که به خرافات اعتقاد پیدا کرده بودم، جداً فال میگرفتم، یعنی کار دیگری نداشتم، کار دیگری نمیتوانستم بکنم، میخواستم با آینده خودم قمار بزنم. نیت کردم که کلک خود را بکنم، خوب آمد.
من هنوز باور دارم چشم هاے تو زیباترین جملہ ے دنیا است...! ڪہ وقتے نگاهم مے ڪنی آیہ هاے عشق در نگاهم عاشقانہ تلاوت مے شود و از چشمانم بوسه بوسه عشق سرازیر مے شود...
- ما عاشقش هستیم آقا! + با همین یک تا پیراهن رنگی و دستهای خالی؟ - بله آقا... ما میخواهیم با دستهای خالی عشق را تجربه کنیم. ممکن نیست؟ + چرا نیست؟ حداقل با دستهای خالی بازی کردن این خاصیت را دارد که چیزی نمیبازید. - چطور نمیبازیم؟ ما خودِ عشق را میبازیم و قمار بزرگتری هم وجود ندارد.
اگر این جا هستم؛ اگر این همه درد و رنج را تحمل می کنم اگر برای نفس کشیدن، تلاش بیشتری به خرج می دهم اگر این همه بی مزگی را می پذیرم بخاطر این است که روزی به تو برسم ..
چرا دلتنگیِ آدم مثل درخت خشک نمیشد؟ چرا نمیشد دلتنگی را مثل یک بلوط خشکاند و با تبر افتاد به جانش؟ چرا تبر بر شاخهی خیس زوزه میکشید اما صداش بر تنهی خشک ، دهان باز میکرد؟ یک نیمه این طرف ، یک نیمه آن طرف ، آمادهی سوختن .