شصتسال پیش که جوان بودم، با زن جوانی آشنا شدم. او مرا دوست داشت، من هم دوستش داشتم. هشتماه گذشت و بعد، خانهاش را عوض کرد.
حالا که شصت سال گذشته، هنوز به یادش هستم.
به او گفتم فراموشت نمیکنم. و سالها گذشت و فراموشش نکردم.
گاهی اوقات ترس برم میداشت. چون هنوز زندگیِ درازی در پیش داشتم، و چطور میتوانستم به خودم، به خودِ بیچارهام اطمینان بدهم که فراموشش نمیکنم، درحالیکه مداد پاککن دست خداست؟
اما حالا آرامم. دیگر جمیله را فراموش نمیکنم. وقت زیادی باقی نمانده، و پیش از اینکه فراموشش کنم
میمیرم.
#رومنگاری
زندگی در پیشرو ..