امشب و توی این ساعت نادوست داشتنی، سالگرد رفتن پدرجون از پیشمونه. پدرجون توی پرورشگاه درس خوند و از همون موقع انتخاب کرد که وقتی بزرگ شد میخواد چی کاره بشه. جوابش اینه: «مهربون».
یکی از آرزوهای پدرجون این بود که یه روز بچههای پرورشگاه رو دعوت کنه به خونهش و باهاشون سر یه سفره بشینه. تا وقتی زنده بود به آرزوش نرسید، اما مادرجون تصمیم گرفت توی سومین سالگردش این آرزو رو برآورده کنه. و این شکلی بود که یکی از بهترین شبهای زندگی من به وجود اومد:]