خب میدونی؟ میدونم که بزرگتر شدی. خودم با چشای خودم دارم میبینم. از اون پرنیای کوچولو موچولوی درونگرای خجالتی که واسه زدن هر حرفی قبلش تمام کلمات رو تو ذهنش حلاجی میکرد یه قدم جلوتر اومدی و میدونی که دنیا به سنجیدن و بالا پایین کردنش نیست بلکه به گذشتن و رها کردنشه. هرچند اگه خیلی برات سخت باشه. البته از قبل میدونستی ها منتها یکم زیادی جدیش نمیگرفتی و تو دلت مثل همیشه میگفتی بابا ولش کن مگه میشه اهمیت نداد و گذشت؟ ولی خب دیدی میشه و شد؟ دیدی گذشتهی آدما اگه خاری باشه تو چشمشون ولی یه پله هم هست واسه بالا رفتن؟ دیدی هیچوقت حرف هیچ آدمی، افکار و نظراتشون هیچ تاثیری تو زندگیت نداشته و تو صرفاً خودت اونارو مثل بادکنک باد میکردی و کنار گوشت میترکوندی؟ پس فهمیدی خودتی که این زندگیو برای خودت سخت یا آسونش میکنی؟ همینه دیگه آدمیزاد. این تو نیستی که بتونی دهن مردم و افکار چرب و چیلیشون که چنگی به دل نمیزنه که از یه خودبینی و قضاوت سرسری نشئت گرفته کنترل کنی. ولی به جاش میتونی بهشون بفهمونی اونقدرا که باید مهم نیستن. چون این زندگی اونقدرا که باید مهم نیست. فقط باید بود، ولی نه صرفاً بودنِ وجودیت ها نه. بودنی که خودتم حس کنی هستی. بودنی که حس کنن هستی.