داشتم فکر میکردم با ارزشترین اتفاق در روزهای تولدم چیست؟
اولش کیکهای تولد با شمعها و فشفشههای براقشان در نور کمِ خانه و کافه یادم افتاد.
بعدش هم پکهای کادو که داخلشان لباس و اودکلن و کفش و الباقی هدیه دادنیها بود.
و البته کاغذ رنگیهای رو دیوار و میزهای پر از خوراکیهای جورواجور.
بعد هم چهرهی مهمان ها و دوستاتم جلوی چشمم آمد و شادی و خنده و تبریکها و بغل و بوسهایش…
و از همه مهمتر دلگرمیها و آرزوهای خوبشان بعد از فوت کردن شمع.
ولی ببین، هیچ کدام از اینها چیزی نبودند که در ذهنم هک شده و دائمی بمانند…
«غیر از دقیقهها»
کدامشان؟
همهٔ آن دقایقی که هرکس،
چند روز یا چند ساعت قبل از تولدم،
فکرش مشغول هدیه یا پیامی بوده که با آن مرا خوشحال کند.
آن لحظاتی که لباسی را در تنم تصور میکرده که کاش من از داشتنش خوشم بیاید.
یا فکر این بوده که آن ساعت مچی به ترکیبم می آید یا نه؟
یا آن یکی که میگفته یعنی محسن این ادکلن تلخ مشکی را میپسندد؟
همهی لحظاتی که یکی از بچهها بین گالریها گشته دنبال یک یادگاری خاص.
ساعتهایی که صفحهی وبسایت خرید یا آنلاینشاپ را بالا و پایین میکرده و مردد بوده بین چندتا گزینه.
دقیقههایی که هر کدامشان، هر جای این دنیای شلوغ،
برنامههایش را جابجا میکرد که پیامی بدهد یا زنگی بزند و تولدم را هر طور که شده جشن بگیرد،
یا اینکه چند خطی برایم بنویسد و عکس و ویدیویی را ادیت کند و از آن ور دنیا درست راس ساعت ۰۰:۰۰ روز نه خرداد روانهام کند و بهم بفهماند که با اینکه فرسنگها دوریم از هم، تولدت مبارک«مان» است،
همانها که همه جوره شریک خنده و شادی و حال خوبم میشوند.
یا آنهایی که در این دنیای ماشینی غربی روز و شبشان را خالی میکنند و میآیند وره دلم، چند ساعت فقط خنده بر صورتم مینشانند و دلم را گرم میکنند.
کیکها خورده میشوند و جشن به آخر میرسد و پیامها هم همگی خوانده میشوند،
کاغذ رنگیها جمع شده و بچهها برمیگردند به خانههایشان،
عکسهای یادگاری هم حتی،
چند سال بعد شاید حذف یا گم بشوند…
یادگاریها و کادوها که حتما مصرف و فرسوده میشوند.
ولی بخشی از «عمر با ارزش عزیزانم» که تنها بخاطر من صرف شده،
هیچ وقت از یادم نمیرود.
هیچ وقت.
این متن نتیجهگیری محسن ۳۶ ساله بود،
کمی بعد از سالگرد تولدش…
@mohsenrowhani