روحجمعی
انگار همهچیز به هم وصل است.
کسانی که و حتا اشیایی که روح یکسانی دارند شباهتهای بسیاری دارند و خودشان هم خبر ندارند.
دانههای تسبیح را اگر مثال قرار دهیم همه با همند و هر یک نقش خود را بازی میکنند و کارگردانی ناپیدا آنرا مدیریت میکند.
چهدر خوابو چه در بیداری.
گویی همهچیز زنده است.
خشکی ندارد.
همهی تورهای دنیا در یک هوا متنفساند. حفرههایی دارند باریکتر از موی
و در جهان جاری.
میچرخند به دور همدیگر.
جاری در زمانو مکان.
فیزیک و شیمی
ادبیات و جامعهشناسی و
فلسفهای
در خود دارند که
بیا و ببین.
وسعتی دارند به اندازهیافق.
پرو بالی دارند تا حد کهکشانهای بیکران.
و تو در حال گذر از ترمینالی که با سرعت هرچه تمامتر میشتابد در امواج تونل ناکجابادی که کجایی آن مبهم است.
نمیدانم که چه عواملی پشت به پشت هماند و لحظهلحظههایآن با تو یکیست.
دویی درآن جاری نیست.
سیالیست که روانروان است.
می چرخد و میچرخاند.
میگردد و میگرداند
تا توفانی به پا کند و تو در آن میتابی
مییابی.
و
همچنان پروازی داری که زیر پایت، اندیشههای شفاف، تو را به احساسی میرساند که واگنهای تو در مسیری مدام غرق در خودی، و
ناخودی درآن جایی ندارد.
نوری
و
زلالی
و میتازی
و میبازی
و میبالی.
روح تو را میداند
روح تو را مییابد
تو در اویی و
او در تو.
همهچیز بههم وصل است.
@HamdelanCH@Modiriatebishfaali