مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#ورزش
Канал
Логотип телеграм канала مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabПродвигать
256
подписчиков
26,2 тыс.
фото
7,73 тыс.
видео
836
ссылок
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
#هرچی_تو_بخوای

قسمت نوزدهم


_... من اگه بخوام ازدواج کنم خواستگار مثل داداش تو دارم که آرزوشه با من ازدواج کنه.میدونی برای بازار گرمی هم نمیگم.

حانیه از حرفی که گفته بود شرمنده شد،سرشو انداخت پایین و عذرخواهی کرد.


کلاسها شروع شده بود....
من همچنان کلاس استادشمس نمیرفتم. بسیج میرفتم مثل سابق.

حتی با حانیه هم مثل سابق بودم.
روزها میگذشت و من مشغول #مطالعه و #ذکر و #نماز و #ورزش و #درسهام بودم.

اواخر اردیبهشت بود....
حوالی عصر بود که از دانشگاه اومدم بیرون.
خیابان خلوت بود.
هوا خوب بود و دوست داشتم پیاده روی کنم.
توی پیاده رو راه میرفتم و زیرلب صلوات میفرستادم.
تاکسی برام نگه داشت.راننده گفت:
_خانم تاکسی میخواین؟

اولش تعجب کردم آخه من تو پیاده رو بودم،همین یعنی اینکه تاکسی نمیخوام ولی بعدش گفتم شاید چون خلوته خواسته مسافر سوار کنه.

نگاهی به مسافراش کردم.
یه آقایی جلو بود و یه خانم عقب. هرسه تاشون به من نگاه میکردن.به نظرم غیرعادی اومد.
گفتم:تاکسی نمیخوام،ممنون.

به راهم ادامه دادم...
اما تاکسی نرفت.آرام آرام داشت میومد. ترسیدم.دلم شور افتاد.کنار خیابان، جایی که ماشین پارک نبود اومد کنار.

یه دفعه مرد کنار راننده و خانمه پیاده شدن و اومدن سمت من...
مطمئن شدم خبریه.😐بهشون گفتم:
_برید عقب.جلو نیاید.

ولی گوششون بدهکار نبود...
مرد دست دراز کرد تا چادرمو از سرم برداره،عقب کشیدم،..
بسم الله گفتم و با یه چرخش با پام محکم زدم تو شکمش...
دولا شد روی زمین.با غیض به خانومه نگاه کردم.ترسید و فرار کرد

راننده سریع پیاده شد و با چاقو اومد طرفم.گفت:
_یا سوار میشی یاهمین جا تیکه تیکه ت میکنم.
خیلی ترسیده بودم ولی سعی کردم به ظاهر آروم باشم.اون یکی هم معلوم بود درد داره ولی داشت بلند میشد.. همونجوری که بلند میشد به اونی که چاقو داشت گفت:
_مواظب باش،ظاهرا رزمی کاره.

گفتم:
_آره.کمربند مشکی کاراته دارم.بهتره جونتون رو بردارید و بزنید به چاک.

اونی که چاقو داشت باپوزخند گفت:
_وای نگو تو رو خدا،ترسیدم.

با یه ضربه پا زدم تو قفسه سینه ش،چند قدم رفت عقب.
فهمید راست میگم....
هم ترسید هم دردش گرفته بود.لژ کفشم خیلی محکم بود،ضربه هام هم خیلی محکم بود ولی چاقو از دستش نیفتاد.

اون یکی هم ایستاد و معلوم بود بهتره.با یه ضربه ناگهانی چاقو شو زد تو شکمم، دقیقا سمت چپم.

چون چادر سرم بود،نتونست دقت کنه و خیلی عمیق نزد.
البته خیلی عمیق نزد وگرنه عمیق بود.توان ایستادن نداشتم،روی زانوهام افتادم...

داشتن میومدن نزدیک.چشمم به پاهاشون بود.


نویسنده بانو #مهدی‌یار_منتظر_قائم
بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
قسمت #بیست_وشش


ساعت کم کم به ٨:٣٠ رسیده بود..
و همه وارد زورخانه میشدند..
آرش و محمد.. با میل هایی ک خریده بودند.. همه مردهای مسجدی و محله.. آمدند.. فرهاد، سامیار، محسن و نیما هم.. باهم وارد شدند..

مرشد مدح میخواند..
مردم با ذوق صلوات میفرستادند.. ورزشکاران یکی یکی.. وارد گود شده بودند..

عباس وسط ورزشکاران..
ایستاده بود.. به توصیه سید.. از امشب عباس میاندار بود..
کباده میکشید.. میچرخید.. شنا میرفت.. با میل بازی حرکات را بسیار منظم انجام داد.. با هر حرکتش.. بقیه ورزشکاران.. از او تقلید کردند

صدای الله اکبر و صلوات مردم..
تا سر بازارچه میرسید..

تقریبا تا ساعت ١١ شب...
غیر از #ورزش.. #صلوات.. #مدح امیرالمؤمنین علی علیه السلام.. و #تکبیر.. هم بود..

با خروج عباس از گود..
به احترامش همه ورزشکاران #بعداو خارج شدند.. میل ها را گوشه ای میگذاشتند.. و وارد رختکن میشدند..
صدای پچ پچ مردم..
کل سالن را پر کرده بود.. از آقایی.. از ادب.. از حرکات ورزشی عباس میگفتند.. کسی اگر به چشم خود نمیدید.. باور نمیکرد.. این همه #تغییر را..

عباس وارد رختکن شد..
لباسش را تعویض کرد.. و بیرون آمد.. دستش را.. روی سینه گذاشت.. و با سر به همه.. سلام و علیک میکرد.. کم کم همه سالن را ترک میکردند.. همه لذت برده بودند..

عباس.. به سید که رسید.. گفت
_رخصت سید

سید دستش را روی شانه عباس گذاشت
_رخصت باباجان.. احسنت شیرمرد.. خدا حفظت کنه.. مولا پشت و پناهت
_مخلصیم استاد.. یاعلی


به حرمت و انرژی سربندش..
اخم از روی صورتش.. کم کم کنار رفته بود..
وارد خانه که میشد..
چقدر زهراخانم.. قربان صدقه اش میکرد..اسپند دور سرش میچرخاند..
عصای پدرش شده بود..
حسین آقا.. مثل یک پسر که نه.. مثل یک برادر بود برایش..
خیلی خوب بود..
که عاطفه و ایمان.. از بودن عباس لذت میبردند.. هم #برادر بود برایشان هم #رفیق..

دوماه از عقد عاطفه و ایمان..
گذشته بود.. و حالا درگیر مراسم عروسی میشدند.. عروسی ای که عمری.. آرزویش را داشتند..


مراسم ازدواج عاطفه بود...



ادامه دارد...



#ڪپـے_فقط_باذکرنام_نویسـندہ

اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار
#دانش آموز #شهید دفاع مقدس #حسینعلی عالی
🍃🍃
درسال ۱۳۴۶ در روستاي جهانيگر در شهر زابل در خانواده ای متدین و روستایی متولدشد.

ضمن #تحصيل در مدرسه به #ورزش #کشتي مي‌پرداخت هنوز کودک بود که #انقلاب به پيروزي رسيد و#جنگ آغاز شد.

در سن #۱۴ سالگي به #جبهه‌هاي حق عليه باطل رفت و در #عمليات‌هاي #والفجر۸،#کربلاي یک و #کربلاي ۵ شرکت کرد.
🍃🍃
#قابلیت ها و #دقت عملش #فرماندهان را واداشت تا #مسئوليت واحد #اطلاعات عمليات #لشکر ۴۱ ثارالله را به ایشان بسپارند و با آغاز #عمليات کربلاي ۵ #مسئوليت فرماندهي اطلاعات لشکر ۴۱ ثار‌الله و #مسئوليت محور را بر عهده گرفت.
🍃🍃
#شهید نیروی زمینی ارتش
اردوان اکبرنیا جنید🍃🍃

در 30 تیر ماه سال 1345 در قائم‌شهر به دنيا آمد.به عنوان اوّلين فرزند پسر خانواده بود و در خاندان اكبرنيا مورد محبّت پدر، مادر، پدر بزرگ و مادر بزرگش بود.

دوران ابتدايي را به خاطر شرايط كاري پدر، در شهر فيروزكوه به پايان رساند. در سال‌هاي اوّل اهتمام به تحصيل و علم‌آموزي در ایشان نمايان بود و براي مسائل اطراف خود بسيار تجسّس مي‌كرد.
🍃🍃
دوران راهنمايي را در شهرك سيستان واقع در شهرستان اصفهان گذراند. در آن‌جا هم با خصوصيّات رفتاري خاصي كه از خود نشان داد، خصوصيّاتي كه زاييده‌ي بينش و ديدگاه عاقلانه‌ي اش بود، مورد محبّت دوستان، آشنايان و حتّي روحاني شهرك قرار گرفت.
🍃🍃
در دوران نوجواني علاوه بر درس، فعاليت‌هاي زيادي در زمينه‌ي ورزش #كاراته داشت و هيچ‌وقت از #ورزش غافل نمي‌شد طوري كه در #18 سالگي موفّق به گرفتن #كمربند مشكي كاراته شد.
🍃🍃
شهید #تاسوعا🏴
#سید_میلاد_مصطفوی 🕊

🌸او بسیار اهل #ورزش بود، کمربند مشکی جودو داشت، و در ورزش‌های رزمی مقام دومی کشور را به دست آورده بود.💪

🌸اهل #مسجد بود و به #نمازش خیلی اهمیت می‌داد.
🌸همیشه #خمس مالش را دقیق حساب و پرداخت می‌کرد
🌸هیچ وقت در هیچ شرایطی برنامه #هیئت را ترک نمی‌کرد. ☝️

🌸سید میلاد شخصیت #دستگیری داشت مشکلات همه رو حل میکرد، و اگر کسی از ایشان کمک می‌خواست چیزی کم نمی‌گذاشت. و تا مشکلش را بر طرف نمیکرد دست بردار نبود.😊

💠 #امام_صادق_علیه_السلام:
فضیلت پاداش بر طرف كردن #نیـــــاز_مؤمن, از هزار حجّی که تمام اعمال آن قبول شده باشد و آزاد کردن یک بنده در راه خدا و صرف بار هزار اسب در راه خدا با زین و لجامش, #بـــــیشتر است. 🌺

#شهیدی_که_دست_پا_و_سرش_را_جداکردند...😭😭
#شهادت_تاسوعای_۹۴