مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#رفیق
Канал
Логотип телеграм канала مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabПродвигать
256
подписчиков
26,2 тыс.
фото
7,73 тыс.
видео
836
ссылок
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
#رفیق
اعمالت به نیتت بستگی داره ...
نیتت رو خوب کن
اعمالتم خود به خود خوب میشه ✋🏻
#رفیق
اینم یه #راهڪار براے زود تر به هدف رسیدن ...
اگه هدفمون ترک گناه باشه واقعا ....
این بحث رو توے ڪتاب #تعلیم‌تربیت‌در‌اسلام
از #استادشهیدمطهرے
بیشتر بازش ڪردن ...
ڪتاب یه ڪه دارم میخونمش و پیشنهاد امشبم به شماست ...
ڪتاب قشنگیه..
( #شهیدانه 🌹)
‌‌
شهید رفیق بازِ خوبیه!


یه قدم ڪه در این رفاقت برمیداری؛
شهید، قدمـــها برات برمیداره...

برا این رفاقت، سنگ تموم بذار.

| #رفیق_با_معرفت :)
| #شهید_عارف_ڪاید_خورده

سلام صبحتون شهدایی🌹🌹
#رفیق
ببین چقدر #گمنام بودے ..
و هیچڪس نمیدونه تو چیڪاره‌ای..
اون‌موقع ب خودت افتخار ڪن
اون‌موقع حضرت زهرا هم بهت افتخار میڪنه..
ب همچین فرزندِ شایسته و ولایتی
افتخار میڪنه..
افتخار میڪنه
#اهلبیت
مدیون ڪسے نمیشن
هر چے ازشون میخواے بخواه...
ولے ڪم نخواه #رفیق 😢
دوبرابر شو بهت برمیگردونن...
🌺نميدانم چه بگويم...
فقط اين را می‌دانم كه عاشقت هستم
و عاشقت ميمانم و هيچ چيزی نميتواند
من را از تو جدا كند...🍀🌿🌱

#رفیق_شهیدم ؛ #ابراهیم_هادی 🌷
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
﷽ شـُـهـَـداے ِمـُـدافـِـع ِحـَـرَم ﷽

چہ کردی کہ مادر
خریــدارت شد ..💔🌿:)
#رفیق_شهیدم ¦ #شهیدانه
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
﷽ شـُـهـَـداے ِمـُـدافـِـع ِحـَـرَم ﷽

چہ کردی کہ مادر
خریــدارت شد ..💔🌿:)
#رفیق_شهیدم ¦ #شهیدانه
﷽ شـُـهـَـداے ِمـُـدافـِـع ِحـَـرَم ﷽

#رفیق_شهید
#رفاقت_تاشهادت🥀🕊

گفت: میدونے چرا میگیم رفیق شهید
داشته باشید‌؟!
براے اینڪه رفیق روے رفیق اثر میزاره :)♥️

معرفت به خرج میده و یه روز به رسم رفاقت میبرتت پیش خودش🕊

💐سلام صبحتون شهدایی💐
Forwarded from مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤 (() خدیجه السادات())
🕊♥️🕊


🌷با خنده اے ڪه عڪس تو در بر گرفته است
دیوار خانه چهره ے دیگر گرفته است

🌷بے شک شبیه ڪوچه ے ما، ڪوچه هاے عرش
از نام پر شڪوه تو زیور گرفته است...

#رفیق_شهیدم
#شهید_محسن_حججی

⭐️شبتون شهدایی🤚
🕊♥️🕊


🌷با خنده اے ڪه عڪس تو در بر گرفته است
دیوار خانه چهره ے دیگر گرفته است

🌷بے شک شبیه ڪوچه ے ما، ڪوچه هاے عرش
از نام پر شڪوه تو زیور گرفته است...

#رفیق_شهیدم
#شهید_محسن_حججی

⭐️شبتون شهدایی🤚
🕊♥️🕊


🌷با خنده اے ڪه عڪس تو در بر گرفته است
دیوار خانه چهره ے دیگر گرفته است

🌷بے شک شبیه ڪوچه ے ما، ڪوچه هاے عرش
از نام پر شڪوه تو زیور گرفته است...

#رفیق_شهیدم
#شهید_محسن_حججی

سلام صبحتون شهدایی
🕊♥️🕊

رفیقشان که شوی..

تمام معرفتشان را خرجت میکنند...❤️تا تو را هم آسمانی کنند...

این تویی که گاهی میان این همه اسم گم میشوی.....😭

دلت را خانه دوست کن...🕊

#رفیق_شهید_شهیدت_میکنه
بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
قسمت #بیست_وشش


ساعت کم کم به ٨:٣٠ رسیده بود..
و همه وارد زورخانه میشدند..
آرش و محمد.. با میل هایی ک خریده بودند.. همه مردهای مسجدی و محله.. آمدند.. فرهاد، سامیار، محسن و نیما هم.. باهم وارد شدند..

مرشد مدح میخواند..
مردم با ذوق صلوات میفرستادند.. ورزشکاران یکی یکی.. وارد گود شده بودند..

عباس وسط ورزشکاران..
ایستاده بود.. به توصیه سید.. از امشب عباس میاندار بود..
کباده میکشید.. میچرخید.. شنا میرفت.. با میل بازی حرکات را بسیار منظم انجام داد.. با هر حرکتش.. بقیه ورزشکاران.. از او تقلید کردند

صدای الله اکبر و صلوات مردم..
تا سر بازارچه میرسید..

تقریبا تا ساعت ١١ شب...
غیر از #ورزش.. #صلوات.. #مدح امیرالمؤمنین علی علیه السلام.. و #تکبیر.. هم بود..

با خروج عباس از گود..
به احترامش همه ورزشکاران #بعداو خارج شدند.. میل ها را گوشه ای میگذاشتند.. و وارد رختکن میشدند..
صدای پچ پچ مردم..
کل سالن را پر کرده بود.. از آقایی.. از ادب.. از حرکات ورزشی عباس میگفتند.. کسی اگر به چشم خود نمیدید.. باور نمیکرد.. این همه #تغییر را..

عباس وارد رختکن شد..
لباسش را تعویض کرد.. و بیرون آمد.. دستش را.. روی سینه گذاشت.. و با سر به همه.. سلام و علیک میکرد.. کم کم همه سالن را ترک میکردند.. همه لذت برده بودند..

عباس.. به سید که رسید.. گفت
_رخصت سید

سید دستش را روی شانه عباس گذاشت
_رخصت باباجان.. احسنت شیرمرد.. خدا حفظت کنه.. مولا پشت و پناهت
_مخلصیم استاد.. یاعلی


به حرمت و انرژی سربندش..
اخم از روی صورتش.. کم کم کنار رفته بود..
وارد خانه که میشد..
چقدر زهراخانم.. قربان صدقه اش میکرد..اسپند دور سرش میچرخاند..
عصای پدرش شده بود..
حسین آقا.. مثل یک پسر که نه.. مثل یک برادر بود برایش..
خیلی خوب بود..
که عاطفه و ایمان.. از بودن عباس لذت میبردند.. هم #برادر بود برایشان هم #رفیق..

دوماه از عقد عاطفه و ایمان..
گذشته بود.. و حالا درگیر مراسم عروسی میشدند.. عروسی ای که عمری.. آرزویش را داشتند..


مراسم ازدواج عاطفه بود...



ادامه دارد...



#ڪپـے_فقط_باذکرنام_نویسـندہ

اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار
بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
قسمت #بیست_وپنج



مرشد با تمام تجربه ای ک داشت.. اما ارادتی خاص.. به عباس پیدا کرده بود..

سید.. بدون نگاهی به مرشد گفت
_ عباس نه..! من مخالفم.! مرشد بودن فقط برازنده خودته

مرشد دیگر.. روی کلام سید ایوب.. حرفی نزد..
عباس از سید رخصت گرفت..
با گفتن «یـــا ابوالفـــــضل.ع.»بلندی.. از گود بیرون امد..
عرق از سر و رویش میچکید.
حوله ای را که سید.. به او داده بود.. عرق صورتش را میگرفت.. سرش پایین بود.. و بالا نمیبرد..
با لبخند سر بالا کرد.. در محضر بزرگان نشست..

_درخدمتم امر کنین..

سید.. اسم تعدادی از..
دوستان عباس را.. نام برد.. همان ۶ نفری.. که روزی.. باهم دشمن شده بودند..اما الان.. به دوستانی صمیمی.. تبدیل شدند..

سید_ محمد و آرش.. که میدونم میان.. بقیه رو هم خبر کن

دستش را روی چشمش گذاشت و گفت
_رو جف چشام

مرشد با ذوق..
به عباس نگاه میکرد.. این همه #ادب.. #متانت.. #آقایی.. اول از همه.. از صدقه سر
#ارباب ابالفضل العباس علیه السلام بود.. و بعد.. از #تداوم کلاس های سنگین.. اخلاقی و عرفانی که میرفت..🌟 و استادی به نام سیدایوب..


عباس از کنار آنها بلند شد..
گوشه ای رفت.. با پیام.. به فرهاد خبر داد.. و فرهاد به بقیه.. که امشب باید به زورخانه بیایند..

سید به عباس نگاه میکرد..
و با مرشد حرف میزد..چقدر عباس #عوض شده بود..

🍃چه کسی فکرش را میکرد..
که روزی.. همین عباسی.. که از #خشمش.. کسی #جرات حرف زدن نداشت.. حالا #دشمنانش هم.. #رفیق او شده بودند..
🍃چه کسی.. فکرش را میکرد..
عباسی که همه از او #میترسیدند.. از غضبش.. و به گوشه ای #پناه میگرفتند.. حالا فقط.. دستگیری میکند از #ضعیف_تر از خودش..
🍃چه کسی فکرش را میکرد..
از #اخم ها و تلخی #زبانش.. کسی در امان نبود.. حالا جز به #مهر و #ادب.. حرف نمیزد..
🍃چه کسی فکرش را میکرد..
عباسی که مدام.. پدر و مادرش را.. #شرمنده میکرد.. حالا مایه #افتخار و مباحات خانواده اش بود..


ساعت کم کم به ٨:٣٠ رسیده بود..


ادامه دارد...


#ڪپـے_فقط_باذکرنام_نویسـندہ

اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار
بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
قسمت #بیست_ویک


گرچه بار اولش بود..
که وارد زورخانه میشد..اما حسابی.. از چم و خم کار "ورزش باستانی".. اطلاع داشت.. از حرف سید تعجب کرد.. که متحیر و متعجب.. نجواگونه گفت

_میونداااار؟؟؟

سید با لبخند همیشگی.. آرام گفت
_بهتر و بالاتر از میوندار.. از تو توقع دارم

روی حرف سید.. نمیتوانست.. نه بیاورد.. ولی با غصه..آرام‌تر از قبل گفت

_سید میترسم کـ...
_از فردا میای.. منتظرتم.. با لباس هم میای..میل هم بخر بیار


گویی #حکمی بود..
که به قلب.. روح.. و جسم و جان عباس.. روانه شده بود.. جای هیچ گونه اما و اگری.. برای عباس نگذاشته بود..

عباس با چشم قبول کرد..
و با سر تایید کرد.. و #بادقت به رفتار ورزشکاران و حتی میوندار نگاه میکرد..


صدای صلوات.. صدای الله اکبر.. و گاهی.. تشویق ناظرین.. بلند بود..



وقت برگشت به خانه بود.. بااحترام ایستاد..
_استاد.. کاری نداری من باس برم

با گفتن کلمه '' استاد'' احترامی بیشتر.. به سید بخشید..

سید_ یکشنبه از ٨:٣٠ ورزشکارا میان.. ولی تو زودتر بیا کارت دارم..

عباس دستش را.. روی چشمانش گذاشت.. کمی خم شد و گفت
_رو جف چشام

دست سید را.. محکم گرفت
_رخصت استاد.. یاعلی..
سید_ رخصت باباجان.. یاعلی مدد


نگاهی به همه انداخت..
همه حاظران.. چشم به ورزشکاران یا مرشد.. دوخته بودند.. و کسی حواسش به عباس نبود..

به انتهای راهرو زورخانه که رسید..
سرش را.. میبایست کمی خم کند.. سر خم کرد.. یاعلی گفت.. و از در بیرون رفت

یادش به حرف سید افتاد..
از یکشنبه.. باید به زورخانه میرفت.. تصمیم گرفت.. به جای خانه رفتن.. به بازار رود..
هنوز نیم ساعتی..
به اذان مغرب مانده بود... به سر کوچه رفت.. سوار تاکسی شد..

_دربست..

راننده_ بیا بالا

گوشی در جیبش میلرزید..
روی بیصدا بود.. دست در جیبش کرد.. نگاهی کرد.. مادرش بود..

با انرژی گفت
_جانم مامان

_کجایی مادر.. همه احوالتو میپرسن..

_ببخشید دیگه نشد.. اومدم پیش سید..

_شب میری نماز؟

_اره.. واس چی..؟

_هیچی مادر.. مراقب خودت باش.. التماس دعا.!

_مخلصیم.. محتاجیم.. یاعلی

_خدا نگهدارت مادر


تماس را که قطع کرد..
نزدیک چهارراه رسیده بود.. پیاده شد..کرایه را حساب کرد.. و سریع به سمت مغازه لوازم ورزشی رفت..

خوشحال بود و ذوق داشت..
وارد مغازه شد..
یک تیشرت.. با شلوارک ورزشی.. دو میل سبک.. یک میل سنگین.. و دو میل بازی خرید
برای تک تک آنها.. ذوق میکرد..


تاکسی گرفت..
و با کمک فروشنده مغازه.. وسایل را در ماشین گذاشت
بعد از آن اتفاق.. هر ۶ پسر.. کم کم با عباس #رفیق شدند.. (آرش، محمد، فرهاد، سامیار، نیما، محسن)اما محمد و آرش #بیشترازهمه به عباس ارادت داشتند..
در این مدت..
رفتار عباس هم.. با همه #بامتانت و #گرم شده بود..

عباس.. به محمد پیام داد..که از یکشنبه.. به زورخانه میرود..



به مسجد محل که رسید..


ادامه دارد...



#ڪپـے_فقط_باذکرنام_نویسـندہ

اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار
زمین ، دل شهید اگر آسمانے شد براے این است ڪه در فصل عزاے اهل بیت علیهم السلام دلشان را خوب آبیارے می‌ڪردند.

#رفیق_شهیدم

⭐️شبتون شهدایی🤚

‍ ﷽🕊♥️🕊
زمین ، دل شهید اگر آسمانے شد براے این است ڪه در فصل عزاے اهل بیت علیهم السلام دلشان را خوب آبیارے می‌ڪردند.

#رفیق_شهیدم

⭐️شبتون شهدایی🤚

‍ ﷽🕊♥️🕊
زمین ، دل شهید اگر آسمانے شد براے این است ڪه در فصل عزاے اهل بیت علیهم السلام دلشان را خوب آبیارے می‌ڪردند.

#رفیق_شهیدم

سلام صبحتون شهدایی💐🌷
Ещё