مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#متین
Канал
Логотип телеграм канала مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabПродвигать
256
подписчиков
26,2 тыс.
фото
7,73 тыс.
видео
836
ссылок
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
#هرچی_تو_بخوای

قسمت دوازدهم


بالبخند گفتم:
_اونجا الان سرده.کاش میگفتی پالتو بردارم.

-خجالت بکش... سهیل پیشنهاد داد بریم یه پارک خانوادگی.ما هم بخاطر تو به زحمت افتادیم و شام و زیرانداز و خلاصه وسایل پیک نیک آوردیم.

به مریم گفتم:
_ای بابا!شرمنده کردین زن داداش.
مریم گفت:
_خواهرشوهری دیگه.چکارکنم.گردنمون از مو باریکتره.

پارک پر از درخت بود....
سکوهایی برای نشستن خانواده ها درست کرده بودن. یه جایی هم تاب و سرسره برای بچه ها گذاشته بودن.روشنایی خوبی داشت.

سهیل قبل از ما رسیده بود...
روی یکی از سکوهای نزدیک تاب و سرسره نشسته بود.بعداز سلام و احوالپرسی محمد و سهیل وسایل رو از ماشین آوردن و مشغول پهن کردن زیرانداز شدن.

ضحی تا تاب و سرسره رو دید بدو رفت سمت بچه ها.
من و مریم هم دنبالش رفتیم.
وقتی محمد و سهیل زیرانداز هارو پهن کردن و همه ی وسایل رو آوردن ما رو صدا کردن که بریم شام بخوریم.محمد و مریم مشغول راضی کردن ضحی بودن که اول بیاد شام بخوره بعد بره بازی کنه.
سهیل از فرصت استفاده کرد و اومد نزدیک من و گفت:
_ممنونم که اومدید.وقتی جواب تماس هامو ندادید نا امیدشده بودم.
-عذرخواهی میکنم.متوجه تماس ها و پیامتون نشده بودم.
-بله.آقا محمد گفت.

مؤدب تر شده بود.
مثل سابق #خیره نگاه #نمیکرد و از ضمیر #جمع استفاده میکرد. #متین_تر صحبت میکرد...
راضی کردن ضحی داشت طول میکشید و سهیل هم خوب از فرصت استفاده میکرد.انگار ضحی و سهیل باهم هماهنگ کرده بودن.

سهیل گفت:
_نمیدونم آقامحمد درمورد من چی گفته بهتون. گرچه واقعا دلم میخواست جوابتون به خواستگاری من مثبت باشه اما من به نظرتون #احترام میذارم.فقط سؤالایی برام پیش اومده که....البته آقامحمد به چندتاشون جواب داد و #جواب بعضی از سؤالامو هم از اینترنت و کتابها گرفتم، اما #دلایل_شما رو هم میخوام بدونم.

تا اون موقع با فاصله کنارم ایستاده بود..
ولی بحث که به اینجا رسید اومد رو به روی من ایستاد...
من تمام مدت #نگاهش_نکردم. بالاخره محمد اومد،تنها.گفت:
_ضحی راضی نمیشه بیاد.شام ضحی رو میبرم اونجا خانومم بهش بده.
بعد توی یه ظرف کوکو و الویه گذاشت و با یه کم نون رفت سمت مریم و ضحی.

چند قدم رفت و برگشت سمت من و گفت:

_سفره رو آماده کن،الان میام.

دوباره رفت...
رفتم سمت وسایل و سفره رو آماده کردم.


سهیل هم کمک میکرد ولی...

نویسنده بانو #مهدی‌یار_منتظر_قائم
بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
قسمت #بیست_وهفت


مراسم ازدواج عاطفه و ایمان بود..
بخوبی و شادی میگذشت.. همه شاد بودند.. و مداح مولودی میخواند..


عباس درب تالار ایستاده بود..
مجید.. پسرخاله ایمان را دید.. با لبخند به سمتش رفت.. دست دراز کرد.. خوش و بشی کرد..
اما مجید.. عباس را.. تحویل نمیگرفت.. با غضب نگاهش میکرد..
عباس.. یادش به حرکات خودش..
افتاده بود.. چطور با #اخلاقش.. همه را از خودش #رانده بود..چقدر رنجاند.. آدم های اطرافش را..
مجید نگاه تند.. و با اخم به عباس کرد.. بدون جوابی رفت..


با صدای زنگ تلفن همراهش..عباس به خودش آمد.. مادرش بود..
_کجایی مادر

_دم در.. چطور.!؟

_بیا در خانوما کارت دارم..

_بیام در خانمااااا؟؟؟

_وا.. مادر کارت دارم

_خب همینجا بگید

_نمیشه عباس.. بیا کارت دارم


علی رغم میل باطنی اش..
چشمی گفت.. و گوشی را قطع کرد.. #متین و #سربه_زیر.. به سمت درب ورودی خانم ها میرفت..
لحظه ای مادرش را.. از دور دید..
خوشحال شد.. که #محرمی را میدید.. و مجبور نبود انتظار بکشد..

اما به محض.. نزدیک شدن به مادرش.. دختری کنارش رفت.. و گرم صحبت شدند..

عباس همانجا ایستاد..
با گوشی تماسی گرفت.. اما مادرش جواب نمیداد
میان ماندن و رفتن مردد شده بود..
که زهراخانم و آن دختر باهم.. به سمتش می آمدند..

عباس سلامی کرد..
و #نگاهش را به زیر انداخت.. دختر جوان.. جواب سلامی #آرام‌ داد..

زهراخانم _ سلام پسرم

و کیسه ای را.. به عباس داد..
_ایشون هانیه خانم.. دوست عاطفه هست.. درضمن.. اینو هم بذار تو ماشین مادر.. دستت درد نکنه

لحظه ای نگاه به آن دختر کرد

_خیلی خوش اومدین..

هانیه آرام گفت
_ ممنون

سریع نگاهش را.. به مادر هدیه داد..
و رو به مادر.. مثل #همیشه.. یک دستش را روی #چشمش گذاشت و گفت

_رو جف چشام..امری نی؟

_نه مادر.. برو بسلامت..


خداحافظی ای کرد..
و به سمت ماشین رفت.. زهراخانم و هانیه هم.. وارد قسمت خانم ها شدند..


ساعتی بعد..
باز زهراخانم تماس گرفت..


ادامه دارد...



#ڪپـے_فقط_باذکرنام_نویسـندہ

اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار