#قصه_دلبری🌹#قسمت_دومبعضی ازبچه های بسیج باسبک وسیاق کاروکردارش موافق بودند ؛ بعضی هم مخالف.
بین مخالف ها معروف بود به تند روی کردن ومتحجر
😠 بودن .اما همه ازاوحساب می بردند ؛برای همین ازش بدم
😒می آمد فکرمی کردم ازاین آدم های خشک مقدس ازآن طرف بام افتاده است.
اما طرفدار زیاد داشت خیلی می گفتند:مداحی میکنه هیئتیه میره تفحص شهدا!خیلی شبیه شهداست!!!
توی چشم من اصلا این طور نبود بانگاه عاقل اندرسفیهی به آنها
😅میخندیدم که این قدرها هم آش دهن سوزی نیست.
کنارمعراج شهدای گمنام دانشگاه دعای عرفه برگزارم میشد .
دیدم فقط چند تاتکه موکت پهن کرده اند .به مسئول خواهران اعتراض
🤬 کردم:دانشگاه به این بزرگی واین چندتا تکه موکت!!
درجواب حرفم گفت:همینا هم بعیده پربشه!!!
وقتی دیدم توجهی نمی کند رفتم پیش آقای محمد خانی.صدازدم جواب نداد چند بارصدا زدم تاشنید. سربه زیر آمدکه بفرمایین !
بدون مقدمه گفتم:این موکتا کمه!!!گفت:قدهمینشم نمیان!بهش
😩 توپیدم:ما مکلف به وظیفه ایم نه نتیجه!!!
اوهم باعصبانیت
😠 جواب داد :این وقت روز دانشجو ازکجا بود؟بعدرفت دنبال کارش.
همین که دعا شروع شد.روی همه موکت ها کیپ تا کیپ نشستند همه شان افتادند به تکاپو حالا ازکجا موکت بیاریم.
یکبار ازکنار معراج شهدا یکی ازجعبه های مهمات راآوردیم اتاق بسیج خواهران.
مقررکرده بود برای جابجایی وسایل بسیج حتما باید نامه نگاری شود همه کارها بامقررات وهماهنگی اوبود.
من که خودم را قاطی این ضابطه ها نمی کردم هرکاری به نظرم
🤔 درست بود همان را انجام می دادم.
جلسه داشتیم آمد اتاق بسیج خواهران. بادیدن قفسه خشکش زد.
چند دقیقه زبانش بند آمد ومدام باانگشترهایش ور می رفت. مبهوت مانده بودیم. بادلخوری
😞 پرسید:این اینجا چکار میکنه؟؟؟
همه بچه ها سرشان راانداختند پایین. زیرچشمی به همه نگاه کردم؛دیدم کسی نطق نمیزند .سرم و گرفتم بالا وبا جسارت گفتم:گوشه معراج داشت خاک می خورد؛آوردیم اینجا برای کتابخونه!!باعصبانیت
😡 گفت:
من مسئول تدارکات روتوبیخ کردم!!!اونوقت شما به این راحتی میگین کارش
😳داشتین!!
حرف دلم را گذاشتم کف دستش:
مقصر شمایی که باید همه کارها زیر نظر وتایید شما انجام بشه!!این که نشدکار!!! لبخند
☺️ نشست روی لبش وسرش را انداخت پایین.
با این یادآوری که زودتر جلسه را را شروع کنید بحث را عوض کرد.
ادامہ دارد...
#شهید_محمد_حسین_محمد_خانی📣کپی بدون لینک حرام است.
🌹@modafeeharimeeshgh 🌹