.
🔸 زندگی به "
چهار فصل" میمانَد...
در اولین روزهایِ بهار همراه با شکوفهها، پا به دنیا میگذاریم. پروازِ پروانهای ما را به وجد میآورد. همه جا سبز است. عطرِ گلهای بهاری، مستمان میکند. بازی تنها کاریست که به آن مشغولیم. نه غمی داریم و نه چیزی که به خاطرش اندوهگین شویم. گاهی با باران همسفر میشویم و گاهی با سایه روشنهایِ بازی کودکانهی خورشید با ابرها. هر صحنه که میبینیم، اولین بار است و چقدر زیبا و قشنگاند بعضی اولینها. مثلا وقتی برای اولین بار برف میبارد و نگاهِ تو به آسمان خیره میشود و از خودت میپُرسی اینهمه سپیدی از کجا میآید؟!
با گرم شدنِ هوا و رسیدنِ
فصلِ تابستان، قدم در نوجوانی و جوانی مینهیم. علایق و سلایقمان کمی فرق میکند. دیگر نه از دیدنِ پروانهای ذوق میکنیم و نه برف و باران برایمان تازگی دارد. حس میکنیم زندگی زیباست ولی نگرانیهایِ مداومِ پدر و مادر، آزارمان میدهد و از زیبایی آن میکاهد. حس میکنیم ما را درک نمیکنند. زندگی در نگاهِ ما چیزی نیست جز تفریح و تخلیه هیجان در بازیها و دیدارهای دوستانه اما بزرگترها انتظار دارند، ما هم مثلِ آنها باشیم. درس و مدرسه جایِ تفریح و بازیگوشی را میگیرد. از مهمانیها و دیدارهای فامیلی با والدین، لذت نمیبریم. تماشایِ فیلم و شنیدنِ موسیقی و گاهی اوقات خواندنِ کتاب را به همراهی با آنها ترجیح میدهیم.حس میکنیم، آنقدر بزرگ شدهایم که ما را به حالِ خویش، رها کنند. تنهایمان بگذارند تا آنگونه که دلمان میخواهد زندگی کنیم. ما نمیخواهیم شبیهِ آنها شویم.
با تغییر
فصل و آغازِ پاییز، ما هم آرام آرام واردِ میانسالی میشویم. دیگر از شیطنتهایِ جوانی خبری نیست. به قول معروف، آردِ خود را الک کرده و الک را هم از دیوارِ خانهمان آویختهایم. با سرد شدنِ تدریجیِ هوا، ما هم سردمان میشود و با هر برگی که از درختی فرو میافتد، به فکر فرو میرویم. دیگر تا حدودِ زیادی خوب را از بد تشخیص میدهیم. میدانیم که زندگی پر از تضادهاست. ساده باشی، فریب میخوری و زرنگ باشی، ممکن است در تله بیفتی. یاد میگیریم در هر چیزی حتی عشق، راهِ میانه را برگزینیم. میدانیم که رهرو آن نیست گَهی تند و گَهی خسته رود، بلکه رهرو آنست که آهسته و پیوسته رود. نه از چیزی، زود میرنجیم و نه سعی میکنیم کسی را به عمد برنجانیم. تقریبا به اندازهی یک سوم از ارتفاعِ کوهِ زندگیمان را بالا رفتهایم و چشماندازمان نسبت به جوانترها به مراتب وسیعتر است. چیزی که ما در دوردستها میبینیم، برایِ آنها باور کردنی نیست. آنها نمیدانند ندیدن، دلیل بر نبودن نیست.
و در نهایت با شروعِ
فصلِ زمستان ما هم اگر از انواع بیماری و حوادث ناگوار، جَسته باشیم و بخت یارمان باشد که کهنسالی را تجربه کنیم، با شتاب واردِ دوران پیری میشویم. دیگر نه از ذوق و شوقِ کودکی خبری هست و نه از شور و حالِ نوجوانی و جوانی و اندک حسی اگر هست، از میانسالیست مثلِ باد و سرمایی که از پاییز به یادگار مانده تا تمامِ برگها را از تنِ درختان بتکاند و آنها را برای روزهایِ آخرِ خود در
فصلِ زمستان آماده کند. برف از راه میرسد و همزمان و همراه با آن، مویِ سرمان کاملا سفید میشود. سوزِ سرما به قدری در مغزِ استخوانمان نفوذ میکند که گرمای پکیج و بخاری هم به سختی گرممان میکند. تنها چیزی که دلمان را خوش میکند، خاطراتِ شیرینیست که از بهار و تابستان و پاییزِ عمرمان داریم و مرورِ چند بارهی آنها با کسانیکه بخشی از خاطراتمان را با آنها شریک هستیم، در سرمایِ زمهریرِ زمستانِ عمرمان، ما را دلگرم میکند و با رفتنِ تکتکِ آنها، بخشی از خاطراتِ ما هم، همراه با جسمِ بیجانشان در زیرِ تلی از خاک مدفون میشود و ما در مییابیم که زندگی در نظرمان محلِ گذر است و میدانیم که دیر یا زود باید گذاشت و گذشت...
#میرمحمد_شهیدی #زندگی#چهار_فصل_عمر❤️@faratar_az_boodan