هیچ راه نجاتی نیست. هیچکدوم از آدمهایی که در برابرم مسئولن کوچکترین کار غیر ضروریش رو روی زمین نمیذاره تا فقط برای یک دقیقه بار آسمان رو از روی دوش این اطلس فرسوده برداره تا مرگم دستکم برای ساعتی به تعویق بیافته. از اینکه از آدمها انتظار داشته باشم متنفرم. نمیتونم هم مراقبشون نباشم. هرچی باشه خودم کسی بودم که آسمون رو روی دوشم گرفتم. روز مرگم میبینم که آسمون به زمین نمیآد. تمام آدمها به کارهای روزمرهشون میپردازند و در نهایت تنها چیزی که هیچوقت اهمیتی نداشته زندگی کوتاه من بوده. احمقی که یاد گرفته بود تمام عمرش حواسش به دیگران باشه.