مَذْهَبٖےـہٰاٰ عٰاشِـ😍ـقْٺَـرَنْد

#قسمت_بیست_و_هفتم
Канал
Логотип телеграм канала مَذْهَبٖےـہٰاٰ عٰاشِـ😍ـقْٺَـرَنْد
@mazhabiha_asheqtarandПродвигать
2,86 тыс.
подписчиков
8,58 тыс.
фото
743
видео
1,53 тыс.
ссылок
باحیا بودم ولی بادیدنش فهمیده ام🙈 آب گاهی مومنین راهم شناگر میکند🙄 ارتباط با ما @Breeaath کانال دوم @ashqiyat اینستاگرام http://Instagram.com/Mazhabiha.asheqtarand سروش sapp.ir/mazhabiha.asheqtarand ایتا https://eitaa.com/mazhabiha_asheqtarand
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿

💟 CHANNEL:
@Mazhabiha_asheqtarand
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیست_و_هفتم
#بخش_چهارم
❀✿
_مث اینڪھ گوشیت همرات نبوده.
_ اها.حتما بهشون زنگ میزنم مرسے
نگاهم سمت یحیـے ڪشیده میشود...
_ میشھ باهات حرف بزنم پسرعمو؟!
باتعجب بھ بشقابش خیره میشود
_ بامن؟!
اذر سریع میپرسد: چیزی شده؟!
دیگردارد حالم رابهم میزند. دوست دارم بگویم فوضولے؟!!
_ نھ! چیز خاصے نیست...یھ چندتا سوالھ
یحیـے _ راجبھ ؟
_ بعدا متوجھ میشید.
یلدا نگاه معنادارش رااز صورتم میگیرد.شاید فهمیده چھ چیز فڪرم را مشغول ڪرده.
یحیے شامش راتمام میڪند و مثل بچه های مودب روی یڪ مبل تڪ نفره ساڪت میشیند. سمتش مے روم و درفاصلھ ی یڪ قدمے اش مے ایستم.
_ بپرسید!
_ بے مقدمه بگم. از یلدا شنیدم خیلے مرتضی اوینے رو دوس داری. میشھ بدونم چرا؟!
یڪ لحظھ درچشمانم نگاه میڪند
_ چرا یلدا اینو گفتھ؟!
_ مفصلھ .
_ من مرتضے رو دوست ندارم.مرتضے قهرمان منھ !
ازروی صندلے بلند مے شود و دوباره میپرسد: حالا میشھ بگید چرا گفتھ؟!
نگاهم از پیرهن سفیدش به چشمانش ڪشیده میشود.اولین باراست اینطور نگاهم میڪند.... شاید حواسش نیست.
_ میخواستم علت این رفتارارو بدونم... همین!
یکدفعھ تبسمے خاص و شیرین لابھ لای ریش نسبتا بلندش مے دود. سرتڪان میدهد و میگوید: همیشھ سوال شروع تغییراس!
و بھ سمت اتاقش مے رود...
گیج بھ قدمهای اهستھ اش نگاه میڪنم... چقدر خوب بود! لبخندش!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی

❀✿
💟 CHANNEL:
@Mazhabiha_asheqtarand
❀✿

👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
❀✿
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿

💟 CHANNEL:
@Mazhabiha_asheqtarand
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیست_و_هفتم
#بخش_سوم
❀✿
_ نڪنھ یحیـے هم مرده !...رو نمیڪنھ... گیر اوردی منو یلدا؟! شاید خیلے ازین چیزا پرت باشم و علاقھ ام نداشتھ باشم...ولے دیگھ ببخشید احمق نیستم ڪھ!
_ نگو نشنیدی ڪھ شهدا زنده ان و پیش خدا روزی میگیرن!
_ صدبار شنیدم. ولے شنیدن ڪے بود مانند دیدن!!
_ حتے اگر ایھ قران باشھ؟!
_ ببین یلدا ینے تو میگے تمام این جانماز پهن ڪردنا برای این باباس؟!
_ نھ...فقط همین نیست.
ببین میگن عشق واقعے ..حب خدا رو توی سینه پروش میده.بنظرم یڪے میشنوه شهدا زنده اند.یڪے یھ حس بهش پیدا میڪنھ.یڪے باورش میڪنھ.یڪے بھ یقین میرسھ و دراخر هم باهاش زندگے میڪنھ ! آوینی برای یحیے حڪم یھ بالابر رو داشت .. ڪمڪش ڪرد ڪھ بھ خدا برسھ... و ڪنارش عشقے ڪھ همیشھ بھ حضرت زهرا داشت شد مزید برعلت...محیا تاوقتے اینا برات خنده دارباشھ ، باوری هم درڪار نیست!. یبار بهش نخند....یڪم فڪر ڪن.
این را میگوید،ازجا بلند مے شود و مے رود...
❀✿
موهایم را بالای سرم محڪم با گیره میبندم و روی تخت میپرم. تلفن همراهم را از زیر بالشت برمیدارم و بھ قسمت جستجوی #گوگل میروم. نفسم را پر صدا بیرون میدهم و ڪلمھ ی اوینے را سرچ میڪنم،دربخش تصاویر میروم و بادقت بھ حالات مختلف یڪ مرد با عینڪ دودی خیره میشوم.روی تخت دمر دراز میڪشم و بھ گشت زدن ادامه میدهم. دوست دارم بدانم این مرتضے ڪیست!! یڪبار دیگھ سرچ میڪنم: زندگینامھ ی مرتضے اوینے :
" شهید سید مرتضے آوینے در شهریور سال 1326 در شهر ری متولد شد
تحصیلات ابتدایے و متوسطھ‌ی خود را در شهرهای زنجان، ڪرمان و تهران بھ پایان رساند و سپس بھ عنوان دانشجوی معماری وارد دانشڪده‌ی هنرهای زیبای دانشگاه تهران شد او از ڪودڪے با هنر انس داشت؛ شعر میےسرود داستان و مقالھ مے‌نوشت و نقاشے می‌کرد تحصیلات دانشگاهےاش را نیز در رشتھ ای بھ انجام رساند ڪھ بھ طبع هنری او سازگار بود ولے بعد از پیروزی انقلاب اسلامے معماری را ڪنار گذاشت و بھ اقتضای ضرورت‌های انقلاب بھ فیلم‌سازی پرداخت"
دراتاق باز مے شود و یلدا داخل مے اید
_ چیڪارمیڪنے؟!
_ هیچے!!
تلفن را خاموش میڪنم و لب پنجره میگذارم. لبخند مے زند
_ بیا شام بخوریم.همه منتظرن.
باشھ ای میگویم، ازجا بلند میشوم و شالم راروی سرم مرتب میڪنم. پس هنردوست بوده! میگویند هنری هاافرادی باروحیھ ی لطیف هستند.جهان بینے متفاوتے دارند.یعنے چقدر میتواند متفاوت باشد!؟...
❀✿
بے میل چنگالم را بھ تڪھ های سیب زمینے ابپز میزنم و زیرچشمے بھ یحیے نگاه میکنم. اگر مرتضے مهربان و لطیف بوده ، پس چرااین روانے اینقدر خشن است! مثل سیم ظرفشویے ! نمیشود با مارمالات هم اورا قورت داد! مضحڪ !! شانھ بالا میندازم.
حتما خیلے پرمشغلھ هم بوده؛ نقاشے و نویسندگے و. مستندسازی. زندگے پرشور و هیجانے داشتھ !به تیپش هم میخورد #آرتیست درجھ یڪ باشد.هرچھ بود حداقل ظاهرش مراجذب ڪرد. شاید خوشتیپـے یحیے هم به تبعیت ازاوست! نمیتواند تقلید ڪورڪورانه باشد.بهرحال یڪ روز سست میشود!اوحتما بقول یلدا با یقین بھ عشقش پے برده! بشقابم را ڪنار میگذارم و تشڪر میڪنم.
عموجواد باتعجب از شام دست نخورده میگوید: دوست نداشتے؟!
_ چرا! ...دارم! یڪم بے میلم..همین!
اذر میپرد وسط حرفم
_ راستے مامان زنگ زد..قراره هفتھ ی بعد بیان تهران...بهت سربزنن!
_ جدی؟!...چرا بخودم...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی

❀✿
💟 CHANNEL:
@Mazhabiha_asheqtarand
❀✿

👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
❀✿
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿

💟 CHANNEL:
@Mazhabiha_asheqtarand
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیست_و_هفتم
#بخش_دوم
❀✿
_ اینو صدبار جواب دادم!
_ نہ!...منظورم اینڪہ...فازش چیہ!..ینے...
_ محیا تروخدا دیگہ شروع نڪن!...میدونم خوشت نمیاد و بنظرت...یحیے خل و چلہ!... بیا بحث نڪنیم!
_ نہ!..اینبار نمیخوام بحث ڪنم...میخوام بدونم جدا...
متعجب نگاهم میڪند.
_ چیو؟!
_ توڪجا سیر میڪنہ؟!...میدونم میخواد شهید شہ و داره خودشو میڪشہ تا یذره ڪج نره!...ولے خب چرا!؟...ینے توڪجا سیرمیڪنہ ڪہ اینا شده فڪر و ذڪرش...
_ چرا میپرسے؟!....
_ همینجورے!
_ پس همینحورے یجوابے پیدا ڪن!
_ باشہ باشہ! قهرنڪن!.. یلدا جدا برام مهم شده!! یحیے دیگہ خیلے عجیبہ! بلاخره هرمردے...یجا شل میگیره... مگہ چندسالشہ؟!..جوونہ.. مگہ میشہ یڪے اینقدرمحڪم باشہ!...نمیدونم چجورے بگم...خیلی مرموزه!...ڪاراش...حرڪاتش...همش میگم نڪنہ میترسہ!...
_ وایسا وایسا! چے میگے؟! یہ ڪلمہ نفهمیدم!...اصلا براے چے میخواے بدونے...
_ خودمم نمیفهمم چے میگم... ببین...میخوام رازشو بدونم؟!.... چه سریہ!؟
_ راز..؟!...والا منم نمیدونم چہ رازیہ...دختر خل شدیا!
_ اه چرا نمیفهمے... من یمدتیہ ڪہ دوست دارم دلیل رفتاراے یحیے رو بدونم... برام مهمہ...
خم مے شود و یڪ شاخہ گل زرد با گلبرگ هاے ڪوچڪ و یڪ دست میڪند و روے چمن میشیند...
_ برام عجیبہ ڪہ چرا رفتاراش برات یهو مهم شده!
یهو نیست... از...روز پاگشاے تو...
حرفم را نیمہ رها میڪنم و لبخند دندان نمایےمیزنم...
_ عب نداره...ناراحت نشدم...
_ بازم شرمنده!
ڪنارش میشینم..
_ خودت همبازے یحیے بودے!... یادت نمیاد چجورے بود؟! ازاولش یہ خط قرمزاے خاصے داشت...رفیقاے خوبے انتخاب میڪرد... سربہ راه بود...واسہ همین بابا راضے شد بره آلمان!...چون همیشہ میگفت سرو گوش این بچہ نمیجنبہ!..از رفقاے دوره ے دبیرستانش...همین سہ سال پیش شهید شد...یحیے یمدت افسردگے گرفت گوشہ گیر شده بود.. واسہ تشییع پیڪرش اومد تهران... میگفت دیگ دل و دماغ ندارم... ازونے ڪہ بود محڪم ترشد... الان سہ سالہ دائم الوضوعہ!.. میگہ اینجورے بہ شهادت نزدیڪ ترم!...میگہ دوستشم اینجورے بود... زد تو خط دیدن مستنداے شهدا.... ڪتابخونش پراز زندگینامہ ها....اززبون همسر شهید...مادر و رفیقا و... نمیگم اینجورے نبود..ولے...دیگہ ڪل زندگیش نبود..! ... الان رفیقش شده سید مرتضے... تمام فڪرش...میگہ همش پیشمہ...میگہ حاضرنیستم حتے با یہ ڪارڪوچیڪ یڪ دیقہ ازدستش بدم... میگہ ازوقتے باهاش عهد بستم... راحت تر بہ گناه نہ میگم...چون ڪمڪم میڪنہ!
گیج و بادهان نیمہ باز بہ گل درون دست یلدا خیره میشوم. چہ میگوید؟!..مگر میشود....اصلا این مرتضے ڪیست!!! فڪرم را بہ زبان مے اورم
_ مرتضے ڪیہ بابا!؟
میخندد
_ عاشق عصاب نداشتتم!... آوینے..!
_ پوف... خو این دیگہ ڪیہ! داداشن؟!
غش غش میخندد.
_ دیوونہ!...سیدمرتضے اوینے...یڪے از شهداے بزرگمون!
_ عاهاا! بگو خو! ... الان یحیے بااین رفیقہ؟!
_ اره!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی

❀✿
💟 CHANNEL:
@Mazhabiha_asheqtarand
❀✿

👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
❀✿
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿

💟 CHANNEL:
@Mazhabiha_asheqtarand
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیست_و_هفتم
#بخش_اول
❀✿
ملافہ را روے سرم میڪشم و ازپنجره بہ درختان سبز و قدڪشیده چشم میدوزم. پلڪهایم سنگینے میڪنند ولے خواب مثل جن چشموشے است ڪہ خیالاتم برایش حڪم بسم اللہ دارد. افتاب خودش را تادرون اتاق ڪشیده و رنگ فندقے پارڪت را جلا مے بخشد. پنجره را باز و یڪ دم عمیق مهمان ریہ هایم میڪنم. برس را برمیدارم و باملایمت موهایم را شانہ میزنم. چشمانم را میبندم.... صداے ان مرد درگوشم میپیچد : اهاي شما ڪہ تڪ بہ تڪ...رفتید و ڪیمیا شدید.... ملافہ را از روے سرم برمیدارم و بہ برس درون دستم خیره میشوم. یادم نمے اید چرا دیوانہ وار دویدم!؟...ساعاتے پیش بود یا...سالهاقبل؟!... بہ راست نگاهے گذرا میندازم. یلدا بادهانے نیمہ باز دمر روے تخت افتاده. موهای یڪ دست و پرپشتش روے صورتش ریختہ...از روے تخت پایین مے ایم و دوباره مشغول شانہ زدن مے شوم. حال عجیبے دارم...شاید از خستگے است!... ازداخل ساڪ ڪوچڪم تل پهن و گلبهے ام را بیرون مے اورم و روے موهایم میگذارم. لباس خوابم را درمے اورم و روی تخت میندازم. یڪ شونیز و شلوار گپ مشڪے میپوشم و ازاتاق بیرون میروم. بین راه یاد روسرے ام میفتم. برمیگردم و روسرے بلند و طوسے ام را برمیدارم و ازاد روے سرم میندازم. راهروے نسبتا طولانے را پشت سرمیگذارم و بہ اسپزخانہ سرڪ میڪشم. اذر پشت گازایستاده و بہ ماهیتابہ مقابلش زل زده. لبخند میزنم و میگویم: سلام اذرجون!صب بخیر!
بدون انڪہ نگاهم ڪند جواب میدهد: بیدار شدے! صبح توام بخیر...
باقدمهاے بلند طرفش میروم و میپرسم: چے درست میڪنے؟!
_ پنڪیڪ!...دوس دارے؟
_ اومم خیلے!... با شڪلات صبحانہ!
سرتڪان میدهد و پنڪیڪ متوسط را برمیگرداند تا سمت دیگرش طلایے شود.
_ سلام!
برمیگردم و بادیدن چهره ے خواب الود یحیے دوباره همان حال عجیب زیرپوستم میدود..
اذر_ سلام مادر... چقد چشمات پف ڪرده! خوب خوابیدی؟
یحیے_ شکر!
زیرلب سلام میڪنم و بہ پاهایم خیره میشوم... " مدافعان حرم....دختر مرتضے شدید.."
یحیے_ میشه من زودتراز بقیہ صبحانہ بخورم؟!
اذر_ اره!...خواهرت ڪہ تاظهرمیخوابہ! باباتم رفتہورزش... تو و محیا بخورید...
داخل دو پیش دستے شش پنڪیڪ میگذارد و رویش سس شڪلات میریزد و روے میز چهارنفره میگذارد.
_ بیاید...منم صبرمیڪنم تااقاجواد بیاد..
هردو میشینیم بدون هیچ حرفے.اذر زیرچشمے نگاهم میڪند.نگاه نگرانش خنده داراست....هنوز میترسد شازده اش را یڪ دفعه قورت دهم! دستش را میشورد و درحالیڪہ بادامن خشڪش میڪند میگوید: من میرم ژاڪت بپوشم... یهو سردم شد!
و پیش از خارج شدن ازاشپزخانہ یڪبار دیگر زیر چشمے نگاهم میڪند. یحیے تندتند پنڪیڪش را دردهانش میچپاند و بااسترس میجود.. واقعا بہ خودش شڪ دارد؟! بہ صورتش خیره میشوم... رگہ هاے سرخ و صورتے در سفیدے چشمانش حالم را منقلب میڪند... نمیدانم چہ برسرم امده... باریڪہ ے طلایے موهایم را پشت گوشم میدهم و میپرسم: خوبے؟!
از جویدن دست میڪشد و سڪوت تنها جواب روشنم میشود. دوست دارم بدانم چرا دیشب بہ ان گودال رفتہ... چرا انطور زجہ میزد!؟... منظور ان صوت و ڪلمات چیست!؟... پیش دستے ام را به سمت مرڪز میز هل میدهم و میگویم: فڪر ڪنم بد خواب شدید!...
چنگالش را ڪنار میگذارد و میگوید: نہ خوبم!...چیزے نیست!
ازجا بلند مے شود و ازاشپزخانه بیرون مے رود. سرم رابین دوددستم میگیرم و چشمانم را میبندم..." التماس دعا...نگاهے هم بہ ماڪنید!.." تہ دلم میلرزد...چقدر بدعنق است! چندلحظہ صبرنڪرد تا سوالم را بپرسم...
یلدا عینڪ افتابے اش را روے موهایش بالا میدهد و بہ گنجشڪ ڪوچڪے ڪہ روے شاخہ ے درخت نشسته نگاه میڪند. میگوید: ساڪت شدے محیا!
_ من؟!...نہ!...
لبخند میزند: من تورو میشناسم...
بے هوا میپرسم: داداشت چشہ!؟
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی

❀✿
💟 CHANNEL:
@Mazhabiha_asheqtarand
❀✿
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
❀✿



#ما_ثابت_میکنیم_مذهبی_ها_عاشقترند 🌹

رمانہ عاشقانہ شبانہ

📝 #قسمت_بیست_و_هفتم_اینک_شوکران۱


منوچهر سال شصت و هفت 7⃣6⃣مسئول👮 پادگان بلال کرج شد. زیاد میومد تهران و می موند. وقتی تهران بود صبحا☀️ می رفت پادگان و شب🌙 میومد...



《نگاهش کرد... آستین هاش را زده بود بالا و می خواست وضو بگیرد. این روز ها بیشتر عادت کرده بود به بودنش. وقتی میخواست برود منطقه، دلش پر از غم😔 میشد. انگار تحملش😩 کم شده باشد. منوچهر سجاده اش را پهن کرد. دلش میخواست در نماز ها به او اقتدا کند، ولی منوچهر راضی نبود. یک بار که فهمیده بود فرشته یواشکی پشتش ایستاده و به او اقتدا کرده، ناراحت شد. از آن به بعد گوشه ی اتاق می ایستاد، طوری که کسی نتواند پشتش بایستد!
چشم هایش را بسته بود و اذان می گفت.
به (حی علی خیر العمل) که رسید، فرشته از گردنش آویزان شد و بوسیدش!!😘
منوچهر (لا اله الا االله)گفت و مکث کرد...!
گردنش را کج کرد😏 و به فرشته نگاه کرد: عزیز من این چه کاری است تو میکنی؟🤔
میگوید بشتابید به سوي بهترین عمل، آن وقت تو می آیی و شیطان👺 می شوی؟
فرشته چند تار موی منوچهر را که روی پیشانی
خیسش چسبیده بود، کنار زد و گفت:به نظر خودم که بهترین کار را می کنم...!!!》😉



شاید شش6⃣ ماه اول ازدواجمون💑 که منوچهر رفت🚶جبهه برام راحت تر گذشت، ولی از سال شصت و شیش دیگه طاقت نداشتم. 😩هر روز که می گذشت وابسته تر می شدم. دلم میخواست هر روز جمعه🔚 باشه و بمون خونه.

جنگ که تموم شد، گاهی برای پاکسازی و مرزداری👮 میرفت منطقه. هربار که میومد لاغرتر و ضعیف تر شده بود. غذا🍲 نمیتونست بخوره...
میگفت: "دل و رودم رو میسوزونه."
همه ی غذاها به نظرش تند بود. هنوز نمیدونستیم شیمیایی چیه و چه عوارضی داره...😔
دکترا هم تشخیص نمیداد. هر دفعه می بردیمش بیمارستان، 🚑 یه سرم🤒میزدن و دو روز استراحت میدادن و میومدیم خونه...
اون سالها فشار اقتصادی💰 زیاد بود. منوچهر یه پیکان🚕 خرید که بعد ظهرا باهاش کار کنه، اما نتونست. ترافیک و سر و صدا🎵📢 اذیتش میکرد. پسر عموش، نادر، توی ناصر خسرو یه رستوران سنتی🍽 داشت.
بعد ظهرا از پادگان میرفت اونجا، شیر میفروخت.

نمیدونستم، وقتی فهمیدم، بهش توپیدم😡 که چرا این کار رو میکنی؟☹️
گفت: "تا حالا هر چی خجالت😓 شماها رو کشیدم بسه...
پرسیدم: "معذب نیستی؟"
گفت: "نه، برای خونوادم👨‍👩‍👧‍👦 کار میکنم."


💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐

@Mazhabiha_asheqtarand


📖 #رمان•••👇


#قسمت_بیست_و_هفتم .
#چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن
.
.
.
یعنے ...
.
-بیا با هم یہ سر بریم خونہ ے سید اینا...
.
-خونہ ے سید ؟؟😨
.
همراہ هم رفتیم و رسیدیم جلوے در خونہ ے اقا سید
.
-زهرا اینجا چرا اومدیم؟!😯
.
صبر ڪن خودت میفهمی😕
بیا بریم تو.نترس
.
وارد حیاط شدیم...
زهرا سر راہ پلہ وایساد و دستم رو گرفت و گفت:
.
ریحانہ...
ریحانہ...😢
و شروع ڪرد بہ گریہ ڪردن😭😭
.
-چے شدہ زهرا؟؟
.
-محمد مهدے یہ هفتس برگشته😢
.
-چے؟😱
راست میگے؟😨
اصلا باورم نمیشہ
خدا رو شڪر🙏
خب الان ڪجاست؟😊
.
-تو خونہ هست😢
.
-خب بریم پیششون دیگه😊
.
-صبر ڪن
باید حرف بزنم باهات
در همین حین مادر سیداومد بیرون
-زهرا جان چراتو نمیاین؟!
-الان میام خالہ جون..ریحانہ جان از بچہ هاے پایگاہ هستن
-سلام دخترم.خوش اومدی
-سلام😊
-الان میایم خالہ
.
-ریحانہ..سید 2 تا پاش رو توے سوریہ جا گذاشتہ واومدہ 😢
.این یڪ هفتہ اے ڪہ اومدہ با هیچڪس حرف نزدہ و فقط اروم اروم اشڪ میریزہ 😢😢
.ریحانہ گفتم شاید فقط دیدن تو بتونہ حالش رو بهتر ڪن😢
ولے...
هنوز هم اگہ منصرف شدے قبل اینڪہ بریم داخل برو دنبال زندگیت😢
.
.
-چے میگے زهرا😢
من تازہ زندگیم برگشتہ...بعد برم دنبال زندگیم؟!😢
.
و بدون توجہ بہ زهرا رفتم بہ سمت داخل خونہ و زهرا هم پشت سرم اومد و بہ سمت اطاق رفتیم
.
اروم زهرا در اطاق رو بازڪرد
.
سید روے تخت دراز ڪشیدہ بود و سرم بهش وصل بود و سرش هم بہ سمت پنجرہ بود😕
.
بہ باز شدن در واڪنشے نشون نداد
.
خیلے سعے ڪردم و از اشڪام خواهش ڪردم ڪہ این چند دقیقہ جارے نشن😢
.
-اهم...اهم...سلام فرماندہ 😊
با شنیدن صداے من سرش رو برگردوند و بهم نگاہ ڪرد ویہ نفس عمیقے ڪشید و برگشت سمت پنجرہ.
.
-زهرا : ریحانہ جان من میرم بیرون و تو هم چند دقیقہ دیگہ بیا ڪہ بریم.
.
زهرا رفت و من موندم و آقا سید😟
.
-جالبہ...اخرین بارے ڪہ تو یہ اطاق تنها بودیم شما حرف میزدین و من گوش میدادم😕 مثل اینڪہ الان جاهامون عوض شدہ..ولے حیف اینجا ڪامپیوترے ندارم باهاش مشغول بشم مثل اون روزہ شما😄
.
بازم چیزے نگفت 😔
.
من خیلے بہ خوش قولے شما ایمان دارم.توے نامتون چیزے نوشتہ بودید ڪہ... 😶میدونم پر روییم رو میرسونہ ولے امیدوارم روے حرفتون وایسید😊
.
باز چیزے نگفت😔
.
از سڪوتش لجم در اومد و بهش گفتم
-زهرا گفتہ بود پاهاتونو جا گذاشتید ولے من فڪ میڪنم زبونتونم جا گذاشتید و بلند شدم و بہ سمت در حرڪت ڪردم ڪہ گفت :
.
-ریحانہ خانم؟😢
.
اروم برگشتم و نگاهش ڪردم
چیزے نگفتم😞
.
-چرا؟😢 .
#ادامہ_دارد
.
#سید_مهدے_بنے_هاشمے
#ڪپے_با_ذڪر_منبع_و_اسم_نویسندہ
منبع👇🏻

💟 istagram:mahdibani72

@Mazhabiha_asheqtarand