✨✨✨#ما_ثابت_میکنیم_مذهبی_ها_عاشقترند 🌹رمانہ عاشقانہ شبانہ
📝 #قسمت_بیست_و_هفتم_اینک_شوکران۱منوچهر سال شصت
و هفت
7⃣6⃣مسئول
👮 پادگان بلال کرج شد. زیاد میومد تهران
و می موند. وقتی تهران بود صبحا
☀️ می رفت پادگان
و شب
🌙 میومد...
《نگاهش کرد... آستین هاش را زده بود بالا
و می خواست وضو بگیرد. این روز ها بیشتر عادت کرده بود به بودنش. وقتی میخواست برود منطقه، دلش پر از غم
😔 میشد. انگار تحملش
😩 کم شده باشد. منوچهر سجاده اش را پهن کرد. دلش میخواست در نماز ها به او اقتدا کند، ولی منوچهر راضی نبود. یک بار که فهمیده بود فرشته یواشکی پشتش ایستاده
و به او اقتدا کرده، ناراحت شد. از آن به بعد گوشه ی اتاق می ایستاد، طوری که کسی نتواند پشتش بایستد!
چشم هایش را بسته بود
و اذان می گفت.
به (حی علی خیر العمل) که رسید، فرشته از گردنش آویزان شد
و بوسیدش!!
😘منوچهر (لا اله الا االله)گفت
و مکث کرد...!
گردنش را کج کرد
😏 و به فرشته نگاه کرد: عزیز من این چه کاری است تو میکنی؟
🤔میگوید بشتابید به سوي بهترین عمل، آن وقت تو می آیی
و شیطان
👺 می شوی؟
فرشته چند تار موی منوچهر را که روی پیشانی
خیسش چسبیده بود، کنار زد
و گفت:به نظر خودم که بهترین کار را می کنم...!!!》
😉شاید شش
6⃣ ماه اول ازدواجمون
💑 که منوچهر رفت
🚶جبهه برام راحت تر گذشت، ولی از سال شصت
و شیش دیگه طاقت نداشتم.
😩هر روز که می گذشت وابسته تر می شدم. دلم میخواست هر روز جمعه
🔚 باشه
و بمون خونه.
جنگ که تموم شد، گاهی برای پاکسازی
و مرزداری
👮 میرفت منطقه. هربار که میومد لاغرتر
و ضعیف تر شده بود. غذا
🍲 نمیتونست بخوره...
میگفت: "دل
و رودم رو میسوزونه."
همه ی غذاها به نظرش تند بود. هنوز نمیدونستیم شیمیایی چیه
و چه عوارضی داره...
😔دکترا هم تشخیص نمیداد. هر دفعه می بردیمش بیمارستان،
🚑 یه سرم
🤒میزدن
و دو روز استراحت میدادن
و میومدیم خونه...
اون سالها فشار اقتصادی
💰 زیاد بود. منوچهر یه پیکان
🚕 خرید که بعد ظهرا باهاش کار کنه، اما نتونست. ترافیک
و سر
و صدا
🎵📢 اذیتش میکرد. پسر عموش، نادر، توی ناصر خسرو یه رستوران سنتی
🍽 داشت.
بعد ظهرا از پادگان میرفت اونجا، شیر میفروخت.
نمیدونستم، وقتی فهمیدم، بهش توپیدم
😡 که چرا این کار رو میکنی؟
☹️گفت: "تا حالا هر چی خجالت
😓 شماها رو کشیدم بسه...
پرسیدم: "معذب نیستی؟"
گفت: "نه، برای خونوادم
👨👩👧👦 کار میکنم."
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات
💐@Mazhabiha_asheqtarand ❣✨✨✨