دوباره یکی از فامیلهای نزدیکم رو از دست دادم و حقیقتا نمیدونم چی بگم. تقریبا ۵ دقیقهست دارم فکر میکنم در ادامهش چی بنویسم ولی نمیدونم. آره. چند تا تصویر داره میآد جلوی چشمم:
-صحبتهای کوتاهمون موقع خداحافظی ازش تو مراسم ختم یکی دیگه از فامیلهامون. =)
-روبوسی کردن باهاش و خوشحال شدن از دیدنش.
-اینکه صد بار دعوتمون کرد خونهشون ولی آخر سر هم نرفتیم.
-و دخترش... استوریهای دخترش که توشون همیشه یه آهنگ رو داره میخونه و الان دیگه....
واقعا زندگی خیلی مسخرهست و چقدر آدمها راحت میتونن دیگه نباشن.