نقابهایی زرین اما دروغین بعضی روزها درگیرترم،
زمان به ماهیی میماند که سُر میخورد از میان دستانم.
دیرگاهیست ماه را سیر تماشا نکردهام،
هر روز مقابل آینه تکرار میشوم:
«بوتاکس؟ نه!! شاید روزی در مقابلش سرخم کنم، اما امروز نه.»
***
سختست گاهی چند نقشی شوی، خطی به روی خط قرمزهایت بکشی و برای امرار معاش، ناخواستههایت را پذیرا باشی.
دیروز مرتکب اشتباهی بزرگ شدم، هرچند قابل جبران بود.
بیتوجهی، مشغلهٔ زیاد، ذهنِ شلوغ، نرمافزارهای پیچیده و من.
و هر کدام به اندازهای سهیم.
اندکی عذرخواهی کردم اما خود سرزنشی بسیار و ساعتی گریستم.
اشک به یاریام میشتابد وقتی آستانهٔ تحملم لبریز میگردد.
گریه میکردم، به یاد دوست عزیزی افتادم که روز قبل برایم میگفت: «
خیلی از جاهایی که به مشکل یا نارضایتی برمیخورم از خودم میپرسم؛ اگه منصوره بانام الان اینجا بود چه جوری رفتار میکرد؟ اونوقت قوت میگیرم و ادامه میدم.»
به نقابهایی که بر چهره زدهام، فکر میکردم.
***
شبْ خاب از چشمان خستهام گریزان بود. شنیدن موسیقی آرامشبخش نیز کمکی نمیکرد، برای ثانیهای رهایم میکرد،
باز آزاریدنم از سَر میگرفت.
به نوشتن پناهیدم.
نوشتم، اما نمیدانم از چه.
نوشتم، رها از زمان.
فارغ از استرسِ درستنویسی و انتشار.
نوشتم بدون احساس دردی در شانه.
نوشتم از نقابها، از سرزنشها، قربانی جلوه دادنها، مقصر دانستن خود یا دیگری، از خشم، پشیمانیها
نوشتم از دختر بچهای که به هنگامهٔ غروب معصومانه میگریست،
نوشتم از قلبی که گاهی فراموشش میکنم،
از مرگ که چه نزدیکمانست،
از بودن یا نبودنم.
نوشتم اما نمیدانم از چه.
***
ذهنم به آسمانی میماند که ستارهها در نور سحرش پنهان میشوند، هیچکلمهای در ذهنم سو سو نمیزد.
و چه آسان رهیدم از بندِ خویش.
حسش میکردم که تا چه اندازهست نیازش به نوشتن.
امروز آرامم، گویی دوباره زاده شدهام.
دوست دارم تا فرصت باقیست شبی به تماشای ماه بنشینم و از خود بپرسم:
«
خب منصوره بانام، الان اینجایی چه جوری به خودت کمک میکنی؟»#یادداشت_روز✍️ منصوره بانام