بهار بی قرار تا که دید الوانی پاییز در راه است
فرار رابر هزار قرار دست عاشقان سپرد
شرار ترک خورده انار بی مهار خندید
سوار توسن نگار در شیار رود باحال نزار دنبال چشم خمار گذر کرد و خندید
مترسک بر مزار مهر و محبت گریست
گویی تکیه بر تک پای ساخته از چنار غنج دل میزد از رقص الوان برگ و این بار دیگر به یاد نخواهد آورد چند بهار از نو ساختند و کلاه بر سرش نهادند
تا قراولی باشد بر مزرعه
کاش گنجشکان و کلاغ عاشق درد مترسک را هم دانه می چیدند ...م.ن
#منوچهرافتخارزاده لحظات به کام
دلم میخواست بنویسم اما حال پاییز را که میدانی نه سرد است و نه گردم گاه طوفانیی از راه میرسد تا به رباید کلام مانده در کام را