در پس سر خوشی هایت
آنجا که دیباچه احساس آوار شده من
بنایی ای هستم تا واچین کنم
هجا به هجای دوستت دارم ها را
پر پر میزنم طلب دستانی که بر ارواح خیزد
تا از بسم مرگ تواتور بلند کر کند
عشق، امید، فرداهای تهی بی طاقتی است
که ترانه ی بی ملودی را در حنجره بخشگاند
خوش میدانم که جز این بر من آیتی دگر نخواهد بود ...م.ن
#منوچهرافتخارزاده این غروب مرگ آفتابی از پس دیوار عشق پیدا نیست آیا ؟ ...م.ن
#غروبتان_دلربا