کانال شهرستان الیگودرز

#داستان
Канал
Логотип телеграм канала کانال شهرستان الیگودرز
@lorestanaligoodarzПродвигать
2,06 тыс.
подписчиков
71,6 тыс.
фото
11,4 тыс.
видео
18 тыс.
ссылок
تاسیس کانال ۹ بهمن ۱۳۹۴ استعلام کانال http://telegram.me/itdmcbot?start=lorestanaligoodarz آدرس کانال درایتا https://eitaa.com/aligoodarzlorestan تحریریه کانال ✍️ ذبیح اله نوریان محمدرسول سعدی جلیلوند مهدی اتابکی خانم لونی خانم سرلک غلامرضا نوری
#داستان_کوتاه

🔴 زبید خاتون و بهلول


هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد… پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست.

اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.

ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی ازخدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت: بهلول، چه می سازی؟

بهلول با لحنی جدی گفت: بهشت می سازم.
همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت: آن را می فروشی؟!

بهلول گفت : می فروشم.
- قیمت آن چند دینار است؟
- صد دینار.
زبیده خاتون گفت : من آن را می خرم.

بهلول صد دینار را گرفت و گفت : این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.

بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.

‌ادامه درپست بعد

@LORESTANALIGOODARZ
📚 بهترینِ خود باشیم

تاجر ثروتمندی در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود.
هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.

تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت.
اما با دیدن باغ سر جایش خشکش زد…
تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند! 🥀

مرد رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟

درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم…"

مرد بازرگان کنار درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود…!
علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: "با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم."

آنطرف تر بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود. گل سرخ گفت: "من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم ناامید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم."

مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود.

علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: "ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را حفظ می کرد نداشتم،
و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، اما با خودم فکر کردم اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را می کرد.
بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می خواسته که من وجود داشته باشم.
پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که
می توانم زیباترین موجود باشم…" 👏

دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد؛ به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم. 👌

#داستان

@lorestanaligoodarz
#داستان_شب 🌙

قلعه ی زنان وفادار

در شهر وينسبرگ آلمان قلعه اي وجود دارد بنام زنان وفادار که داستان جالبي دارد و مردم آنجا با افتخار آنرا تعريف ميکنند:
در سال 1140 ميلادي
شاه کنراد سوم شهر را تسخير ميکند و
مردم به اين قلعه پناه ميبرند
وفرمانده دشمن پيام ميدهد
که حاضر است اجازه بدهد
فقط زنان وبچه ها ازقلعه خارج شوند
وبه رسم جوانمردي با ارزش ترين دارايي خودشان را هم بردارند و بروند
بشرطيکه بتنهايي قادر بحمل آن باشند
قيافه فرمانده ديدني بود
وقتي ديد هر زني شوهر خودش را کول کرده ودارد ازقلعه خارج ميشود ...!
زنان مجردهم پدر يا برادرشان را حمل ميکردند شاه خنده اش ميگيرد
اما خلف وعده نميکند و اجازه ميدهد بروند
واين قلعه از آنزمان تابه امروز بنام " قلعه زنان وفادار" شناخته ميشود
اينکه با ارزش ترين چيز زندگي مردم آنجا پول و چيزهاي مادي نبود
و اينکه اينقدر باهوش بودند
که زندگي عزيزان خود را نجات دادند تحسين برانگيز است

دعاکنيم دراين روزگار نيز باارزشترين داراييهاي دنیوی ما خانواده وعزيزانمان باشند نه،پول،ثروت،خانه،ومقام

#کانال_شهرستان_الیگودرز
@lorestanAligoodarz
📚 #داستان_کوتاه


👈 مهربانی


🌴فردى ازدواج کرد و به خانه جديد رفت، ولی هرگز نمی توانست با همسر خود کنار بیاید، آنها هرروز باهم جروبحث می کردند. روزی نزد داروسازی قدیمی رفت واز او تقاضا کرد سمی بدهد تا بتواند با آن همسر خود را بکشد.

🌴داروساز گفت اگر سمی قوی به تو بدهم که همسرت فورأ کشته شود همه به تو شک میکنند پس سم ضعیفی می دهم که هر روز در خوراک او بریزی و کم کم اورا از پای درآورى و توصیه کرد دراین مدت تا می توانی به همسرت مهربانی کن تاپس از مردن او کسی به تو شک نکند.

🌴فرد معجون را گرفت و به توصیه های داروساز عمل کرد هفته ها گذشت مهربانی او کار خود را کرد و اخلاق همسر را تغییر داد، تا آنجا که او نزد داروساز رفت و گفت من او را به قدر مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد او بمیرد دارویی بده تا سم را از بدن او خارج کند.

🌴داروساز لبخندی زد و گفت آنچه به تو دادم سم نبود، سم در ذهن خود تو بود
و حالا با مهر و محبت آن سم از ذهنت بیرون رفته است.

این جریان بالعکس هم‌میتونه باشه هااا👆😊
در مورد خانم ها هم صدق میکنه

آقایون ناراحت نشن 🙏


👌مهربانی موثرترین معجونیست که
به صورت تضمینی نفرت و خشم را نابود می کند...


@lorestanaligoodarz
📚📚📚📚📚📚📚📚📚✏️✏️✏️✏️✏️✏️✏️✏️
۵ اکتبر ، ۱۳ مهر روز جهانی #معلم گرامی باد

🔵 #داستان_آموزنده

#وظیفه_شناسی
⭐️معلم ریاضی



⚡️یکی از شاگردان قدیم شهیدرجایی نقل میکند:

_به هفته آخر ماه اسفند نزدیک میشدیم، دانش آموزان میخواستند هرطوری شده اون هفته رو تعطیل کنند!
بچه ها برای هرمعلمی نقشه ای کشیدند... این معلم که حاضره تعطیل کنه... اون معلم که کتاب رو تدریس وتموم کرده... دیگری هم حضور وغیاب نمیکنه و...


اما مشکل اصلی معلم #ریاضی، آقای رجایی بود که یقین داشتیم نه تعطیل میکنه نه اجازه غیبت میده...
بچه ها فکرهاشون رو سرهم گذاشتند وتصمیم گرفتند بطور یکدست در کلاس حضور پیدانکنند وآقا معلم رو در برابرعمل انجام شده قرار بدند...

🌹روزی که ما با آقای رجایی درس داشتیم, بچه ها به مدرسه نیامده بودند ولی من بطور اتفاقی کاری داشتم که رفتم مدرسه...
از سر کنجکاوی در گوشه ای از مدرسه سرم رو با توپ گرم کردم تا ببینم برای کلاس ما چه اتفاقی می افته!

⭐️چند دقیقه مانده به شروع کلاس، طبق معمول آقای رجایی با دفتر حضور وغیاب و کتاب درسی از دفتر مدیر بیرون آمد ورفت به طرف کلاس...
دل درسینه ام نبود.. حالا چه میشه؟! اگر آقا معلم ببینه بچه ها قالش گذاشتند ناراحت میشه؟!

⭐️با دلهره گامهای معلم رو تعقیب کردم... آقای رجایی به کلاس رسید در رو باز کرد وارد شد وسپس در رو بست...
یعنی چه؟!...
حتما بعضی ازبچه ها ترسیدند ورفتند سر کلاس...نامردا...
دیگه خودم هم جرأت نداشتم برم سرکلاس، به بقیه باید چه جوابی میدادم؟!
برای اینکه ببینم چه کسانی عهدشکنی کردند و سرکلاس رفتند تومدرسه موندم...

❇️شاید نیم ساعتی گذشته بود که آقا معلم با دستهای گچی که حکایت از تدریس داشت از کلاس بیرون آمد ورفت بطرف دفتر مدرسه.
باعجله به سمت کلاس رفتم...
ازآنچه دیدم دهاااااانم بااااااااز موند...

🌹☀️هیچ کس درکلاس نبود وآقای معلم تمام درس رو با دقت وتوضیح کافی روی تابلو نوشته بود... پایین تابلو هم اضافه کرده بود:
((دانش آموزان عزیز!
حسب وظیفه در کلاس حاضرشدم و انجام وظیفه کردم.
عیدتون مبارک!!))

🌹☀️اولین روز بعد از تعطیلی با آقای رجایی درس داشتیم بچه ها بغض کرده و در حالی که گاهی نگاهی به تخته سیاه می انداختند خاموش وبی صدا در خود فرو رفته بودند...

رجایی شاید تنها معلمی بوده که درکلاس خالی تدریس کرده است.

🌸🌷🌷🌼🌼🌼🌼🌷🌼🍒🍒🌹🍒🌹🍒🌹🍒🌹🔥🌼🔥🌼🔥🌼🔥👇😍🌼😍🌼😍🌼

👈پنجم اکتبر روز جهانی معلم بر تمامی معلمان مبارک⭐️


@lorestanaligoodarz

شعار امسال :
حق تحصیل یعنی داشتن معلم شایسته و کارآمد
(البته با رسیدگی به حال و روز معلمان)
◀️ #داستانک

👤داستان فوق العاده جذاب و انگیزشی

#داستان_کوتاه
مدير شرکتي روي نيمکتي در پارک نشسته بود و سرش را بين
گرفته بود و به اين فکر مي‌کرد که آيا مي‌تواند شرکتش را از ورشکستگي نجات دهد يا نه. بدهي شرکت خيلي زياد شده بود و راهي براي بيرون آمدن از اين وضعيت نداشت. طلبکارها دائماً پيگير طلب خود بودند. فروشندگان مواد اوليه هم تقاضاي پرداخت بر اساس قرارداهاي بسته شده را داشتند.
ناگهان پيرمردي کنار او روي نيمکت نشست و گفت: «به نظر مياد خيلي ناراحتي.»
بعد از شنيدن حرف‌هاي مدير، پيرمرد گفت: «من مي‌تونم کمکت کنم.»
نام مدير را پرسيد و يک چک براي او نوشت و داد به دستش و گفت: «اين پول رو بگير. يک سال بعد همين موقع بيا اينجا و اون موقع مي‌توني پولي که بهت قرض دادم رو برگردوني.» بعد هم از آنجا دور شد.
مدير شرکت در حال ورشکستگي، يک چک 500000 دلاري در دستش ديد که امضاء جان دي. راکفلر داشت، يکي از ثروتمندترين مردان روي زمين.
با خود فکر کرد: «حالا مي‌تونم تمام مشکلات مالي شرکت رو در عرض چند ثانيه برطرف کنم.»
اما تصميم گرفت فعلاً چک را نقد نکند و آن را در جاي امني نگه دارد. همين که مي‌دانست اين چک را دارد، اشتياق و توان تازه‌اي براي نجات شرکت پيدا کرد. توانست از طلبکاران براي پرداخت‌هاي عقب‌افتاده فرصت بگيرد. چند قرارداد جديد بست و چند سفارش فروش بزرگ دريافت کرد. در عرض چند ماه توانست تمام بدهي‌ها را تسويه کند و شرکت به سودآوري دوباره رسيد.

دقيقاً يک سال بعد از اتفاقي که در پارک برايش پيش آمده بود، با چک نقد نشده به پارک رفت و روي همان نيمکت نشست. راکفلر آمد اما قبل از اينکه بخواهد چک را به او بازگرداند و داستان موفقيتش را براي او تعريف کند، پرستاري آمد و راکفلر را گرفت و فرياد زد: «گرفتمش!» بعد به مدير نگاه کرد و گفت: «اميدوارم شما را اذيت نکرده باشد. اين پيرمرد هميشه از آسايشگاه فرار مي‌کند و به مردم مي‌گويد که راکفلر است.»

مدير تازه فهميد اين پول نبود که شرايط او را تغيير داد بلکه اعتماد به نفس به وجود آمده در او بود که قدرت لازم براي نجات شرکت را به او داده بود.
منبع کانال مشاوره
#کانال_مشرق_زیبای_لرستان
#کانال_شهرستان_الیگودرز
@lorestanaligoodarz
⭕️ بی بی مریم بختیاری و مبارزات زن ایرانی

📚نویسنده: جولی اوئلر
♦️مترجم: حسن آسترکی
اختصاصی کانال روزشماربختیاری

🌏بخش اول

قبایل خاورمیانه تنها زمانی توجه محققان را جلب کرده‌اند که رویکردشان بر دولت‌های ملی این جغرافیا تأثیر گذاشته باشد؛ در غیر این صورت، تاریخ آنها به طور کلی نادیده گرفته شده است.
این امر درخصوص #نقش زنان این قبایل در سیاست دولت‌ها بیشتر است؛ تا آنجا که محققان تمایل دارند که رفتار زنان را به عنوان پس زمینه‌های خویشاوندان آنها بحث کنند و بهتر می‌دانند که اهمیت اقدامات آنها را انکار نمایند.

شاید بختیاری یکی از مشهورترین قبایل ایران باشد. آنها تا همین اواخر با گله‌ها و رمه‌های خود دو بار در سال از سکونت‌گاه‌های تابستانی خود در درّه‌های سرد واقع در غرب اصفهان به زمین‌های چمن‌زار زمستانی خود در نزدیکی اهواز در خوزستان و در آن سوی کوهستان زاگرس مهاجرت می‌کردند. مهاجرت فصلی آنها در شعاع بیش از دویست مایل [320 کیلومتر] پوشش داده می‌شد. برجسته‌ترین شخصیت‌های معاصر بختیاری عبارتند از ملکه ثریا، همسر شاه [محمدرضاشاه پهلوی] و شاپور بختیار، آخرین نخست وزیر وی.

شرح زندگی بی‌بی مریم در اوایل قرن بیستم، یک پنجره را در دنیای در حال تغییر زنان نخبۀ بختیاری فراهم می‌کند. بی‌بی مریم، دختر ایلخان یا حاکم بزرگ [بختیاری] است؛ او در سیاست‌های ضد بریتانیا در ایران و در دوران جنگ جهانی اول نقش مهمی ایفا کرد و در برابر دولت قاجار و رهبران پیشرو بختیاری نیز مقاومت نمود.

او ویلهلم واسموس "لارنس آلمان" را به سرزمین‌های بختیاری هدایت کرد و تقابل با بریتانیا که در حال دفاع از میدان‌های نفتی تازه کشف شده خود در خوزستان بود را رهبری نمود. در عین حال این موضوع کمی مضحک به نظر می‌رسد که شناخت از بی‌بی مریم کم بوده و حقایق فراتر از این است.

#در واکنش به تحول #جامعۀ بختیاری در دهه‌های گذشته، نقش بی‌بی‌ها به شدت تغییر یافته است. در قرن نوزدهم میلادی، خان‌ها املاک وسیعی به دست آوردند و به بازی‌های سیاسی ملی کشیده شدند؛ همسران خود را ترک نمودند و در این شرایط بی‌بی‌ها محکوم به مدیریت امورشان شدند. این کار به آن‌ها ذوق داد تا تولید فرش را سازماندهی نمایند و خودشان وارد تجارت شوند. بی‌بی‌ها شروع به ارتقاء به موقعیت‌های بالا نمودند و اغلب‌شان در تضاد با مردان قوم خود قرار گرفتند. نقش بی‌بی مریم در مأموریت واسموس یک نمونه از این روند است.

#داستان بی‌بی مریم نیز با مفاهیم تقسیم‌بندی جنسیتی کار در [عشایر] خاورمیانه درگیر می‌شود که در آن نقش عمومی مردان در مقابل فعالیت‌های زنان در حوزۀ خانواده است.

در سال 1916 م، در اوج جنگ جهانی اول، یک سرباز عثمانی، ژاندارم‌های تازه مسلمان سوئدی و ملی گرایان ایرانی مأمور شدند تا سفر خطرناکی از اهواز تا اصفهان را آغاز نمایند. رهبری این گروه بر عهدۀ ویلهلم واسموس افسر آلمانی قرار داشت که بعدها بعنوان "لارنس آلمان" شناخته شد. مأموریت آن‌ها این بود که مسیر دسترسی به چاه‌های نفتی که اخیراً توسط بریتانیا در سرزمین بختیاری کشف شده بود را از شرق این منطقه یعنی از اصفهان، تحت کنترل قرار دهند.

واسموس و مردانش توانستند مخفیانه از این منطقه عبور کنند؛ چراکه آنها توسط بی‌بی مریم دختر حاکم بزرگ بختیاری، حسین قلی خان، هدایت شده بودند.
#بی بی مریم در شرایطی به مخالفت با خوانین طرفدار بریتانیا پرداخت که دولت قاجار نیز دستور داده بود هر کسی که با بریتانیا و شوروی مخالفت مصلحانه نماید، دستگیر شود و اموال و دارایی‌های شخصی او به فروش برسد. در واقع، بهره‌برداری بی بی مریم از این خواستۀ بزرگ، نیاز به یک قدرت شخصی داشت.

#چرا یک بی‌بی بختیاری (دختر یک خان یا رئیس ایل) در این مأموریت مخفی خطرناک مشارکت کرد؟



#کانال_شهرستان_الیگودرز
#کانال_رسمی_تلگرام_شهر
@lorestanaligoodarz
#داستان_زیبا

باباکرم شخصی بوده ازلاتهای قدیم.
به اسم رسمی کرم کریمی. قصاب محله بوده و همه از او حساب میبردند.
وقتی از کوچه پس کوچه های محله گذر میکرد بچه های
فقیر و یتیم و بیچاره ای در طول مسیرش بودند که هر روزه به آنها کمک میکرد و با یک آبنبات آنها را خوشحال
میکرد. طوری شده بود که این بچه ها او را دوست داشتند و بابا کرم صدا میکردن.
وهر وقت از دور میآمد بچه ها با شادی دست میزدند و صدا میزدن باباکرم، باباکرم...
و آقاکرم قصاب هم برای خوشحال کردن بچه های فقیر یک سر و گردن و نیزحرکات دست و مدل بابا کرم امروزی از کنار آنها میگذشت و بعدها با اضافه کردن حرکات دیگر رقص بابا کرمی را تکمیل و تا هم اینک ماندگار و از رقصهای به نام ایرانی باقی ماند.

#مهربان_باشیم


@lorestanaligoodarz
#داستان_کوتاه:

جذامیان به نهار مشغول بودند و به حلاج تعارف کردند. حلاج بر سفره آنها نشست و چند لقمه بر دهان برد. جذامیان گفتند: دیگران بر سفره ما نمی نشینند و از ما می ترسند، حلاج گفت: آنها روزه اند و برخاست. غروب هنگام افطار حلاج گفت: خدایا روزه مرا قبول بفرما. شاگردان گفتند: استاد ما دیدیم که تو روزه شکستی. حلاج گفت: ما مهمان خدا بودیم. روزه شکستیم، اما دل نشکستیم. مراقب باشیم دلی نشکنیم. خدایا یاریم کن، اگر چیزی شکستم، دل نباشد.

کاش حلاجی هم پیدابشه برسفره ما

کانال تلگرام شهرستان الیگودرز
@lorestanaligoodarz
ارسال مجید سرلک
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍁 #داستان_واقعی_آموزنده
🍁 با نام 👈 بی_هیچ_دلیل 🍁
🍁 قسمت دوم 🔹🔹 بخش اول


🌺 یک کم تو آشپز خونه موندم دلم نمی خواست برم جلو و باهاش روبرو بشم اصلا ازش خوشم نیومده بود .. ولی چاره نبود ..
یک سینی دیگه چایی ریختم و بردم تو اتاق مادر خونسرد نشسته بود پاشو انداخته بود روی پاش .....
همه داشتن بهم نگاه می کردن و بابک هم خیره شده بود به ویترین .... و دستهاشو تو هم گره کرده بود ...
آفاق خانم پشت سر هم آب دهنشو قورت می داد و مهنازم همون لبخند تلخ روی لبش بود مثل اینکه به کسی قول داده بود تا آخر همون شکل بمونه ....
من حواسم پرت شد و پاشنه ی کفشم گیر کرد به قالی و و قتی اومدم بکشمش بیرون پرتاب شد جلوی پای بابک ....
خیلی طبیعی گفتم : ببخشید سینی رو گذاشتم روی میز و رفتم پامو کردم توی کفش و دوباره سینی رو بر داشتم و تعارف کردم .....
انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود ... یک مرتبه اون همه دلشوره به آرامشی تبدیل شده بود که اصلا اونا رو جدی نمی گرفتم و مثل اینکه مادرم همین احساس رو داشت ....
آفاق خانم حرفی برای گفتن پیدا کرد و گفت : خدا رو شکر چیزی نشد,, نخوردی زمین ... خودتو ناراحت نکنی ها ....
گفتم : بله می دونم برای هر کس اتفاق میفته مهم نیست ... و نشستم .... بازم سکوت و در کمال تعجب دیدم که بابک هنوز داره به ویترین نگاه می کنه و حرفی نمی زنه انگار منتظر کسی نشسته بود و الان چیزی نباید بگه .....
آفاق خانم رشته ی سخن رو دستش گرفت آسمون و ریسمون رو بهم بافت .... که هیچ ربطی به ما و جلسه ای که براش نشسته بودیم نداشت ...
تا بالاخره حوصله ی مادر سر رفت و گفت میوه بفرمایید ...
آفاق خانم گفت مرسی صرف شده ... اجازه میدین یک کم بچه ها با هم حرف بزنن و آشنا بشن ....
مادر گفت : خوب حرف بزنن بفرمایید .......
آهان می خواین تنهایی حرف بزنن آخه هنوز چیزی نشده که .... نمی دونم ثریا شما بگو صحبت می کنی ؟ پیش خودم گفتم بزار حرفشو بزنه بره دیگه راحت بشیم چون از نظر من موضوع تموم شده بود ......
اونا رفتن تو حال و من با بابک تنها شدم ....
یک نگاه به اون انداختم ... هنوز به ویترین خیره بود ؛؛ انگار اونجا دنبال چیزی می گشت ...
خندم گرفت چون بازم حرف نمی زد ....حوصله ام سر رفت و پرسیدم ببخشید اونجا چیز جالبی دیدین ....
سرشو تکون داد و گفت کجا ؟..
از حرفش تعجب کردم و گفتم مگه شما نیومده بودین صحبت کنیم پس بفرمایید ....
گفت : شما بفرمایید ...... و به لوستر خیره شد ....
تو دلم گفتم ثریا این روانیه ولش کن پاشو برو ..... ولی بازم ادب رو رعایت کردم و گفتم ...گفتم شما اومدین با من حرف بزنین این طور نیست ؟
گفت : شما بپرسین من جواب میدم ....پیش خودم فکر کردم یک سئوال کلی بکنم تا مجبور بشه حرف بزنه ..
پرسیدم شما چطور فکر می کنید ؟
گفت : مثل همه ی آدما با مغزم ....گفتم ولی همه ی آدما با مغزشون یک جور فکر نمی کنن.... پرسید شما چطور فکر می کنید ؟ و در حین گفتن این حرف حالتی به خودش گرفت که انگار داشت منو مسخره می کرد ...طوری که احساس کردم حرف احمقانه ای زدم ....تصمیم گرفتم چیزی بگم که روشو کم کنم ....
من کلا آدم پر حرفی بودم و برای خودم استدلال داشتم این بود که شروع کردم به حرف زدن ... با سر دست و گردن چیزی که عادت من بود از عقایدم گفتم ....ولی بین حرفام احساس کردم گوش نمی کنه و فقط به من خیره شده .... همینطور نیمه کاره حرفمو ول کردم و ساکت شدم و با خودم گفتم:کیش و مات ؛؛ احمق حرف نزدن بزار گورشو گم کنه بره .....مثل این که فهمیده بود من ناراحت شدم .. چون بالافاصله گفت : ببینین اینا همش حرفه من الان می تونم به شما کلی دروغ بگم از کجا می فهمین من راست گفتم؟ من از حرفای بیهوده بدم میاد .... مثلا بگم من خیلی با صداقت راستگو ,, شریف و..و..و وو شما روی این حرف من تصمیم می گیرین ؟ خوب نه ، پس چرا بگم ؟ اجازه بدین خودتون منو بشناسین این طوری بهتر نیست ؟.... به نظر من ازدواج ما فوق این حرفاست یک حسه ...همین؛؛؛؛ یک حس؛؛ ..که من نسبت به شما اون حس رو دارم و خیلی هم قوی دارم ....شما چی ؟

🔵 ادامه دارد ⬅️⬅️⬅️
🔵🔵🔴
@lorestanaligoodarz
🍃🌸 @lorestanaligoodarz 🌸🍃

#داستان_طنز
🔱گویش بختیاری


🔹پارسال نصف 🐐بُزگل بردم شهر فروختم
یَ ماشین پیکان مدل قدیم خریدوم 🚙رهدوم مِن شهر کلاس بِنوم😉

سرچهارراه🚦 اولی پشت چراغ واسادم آقا چراغ سوز آووی

نرهدوم😂 زرد آووی نرهدوم دوباره قرمز آووی نرهدوم😂 پلیس اوومی گود

😒 آلبرده ایما همی سه رنگ بیشتر نداریم هَنی پسند نکردی که حرکت کنی؟؟😝

خلاصه با صدتومن جریمه 😔حرکت کردوم سر چهاراه بعدی از عقب زیدوم😄

به یه بنز الگانسی بعد که پیاده شدم دیدم ماشین پلیسه.🚓

او نصف بزگل هم رهدن جا💶 خرج ماشین پلیس.

البته تقصیر مو نبید ترمزها خراون بی صحاب.😝

الان ایخوام بفروشمس موندم مِنس😊 که رانندگی بیخیال بشوم

یا پیکان عوض کنم یه لامبورگینی بِسونم خیال خوم راحت کنم😜

البته ی سوالی 😉ذهنم درگیر کرد از عقب با صدتا سرعت سر چهاراه پشت چراغ قرمز بزنی به پلیس مو مقصر بیدوم؟؟؟😜😜

🔹مسعودکیانی


@lorestanaligoodarz
🍃🌸ارسالی روزعلی رجبی پاکدست 🌸🍃
#داستان

گروهی در حال عبور از غار تاریکی بودند که سنگهایی را زیر پایشان احساس کردند.

بزرگشان گفت: اینها سنگ حسرتند. هرکس بردارد حسرت می خورد، هر کس هم برندارد باز هم حسرت می خورد. برخی گفتند پس چرا بارمان را سنگین کنیم؟ برخی هم گفتند ضرر که ندارد مقداری را برای سوغاتی بر می داریم. وقتی از غار بیرون آمدند فهمیدند که غار پر بوده از سنگهای قیمتی. آنهایی که برنداشته بودند حسرت خوردند و بقیه هم حسرت خوردند که چرا کم برداشتند. زندگی هم بدین شکل است، اگر از لحظات استفاده نکینم حسرت می خوریم و اگر استفاده کنیم باز هم حسرت میخوریم که چرا کم. پس تلاشمان را بکنیم که هرچه بیشتر از این لحظات استفاده کنیم.
ارسال وحیدشیخ میری

#کانال_شهرستان_الیگودرز
https://telegram.me/joinchat/By0c4zyGmUG2TzL_Xym9rw
#داستان_طنز_به_گویش_بختیاری😁

👨‍👦بچه گووم 4سالسه، یروز بس گودوم: عمو بیو بورمت پارک محله مون سرسره بازی، هوهم ز خدا خاسته ورستا واکل گو بریم.

ی سیل ب تیپو قیافس کردم طی خوم گدوم یو حالا آبرو مونه بره!. 😏 بس گودوم آمو لباساته عوض کن، گود: اینا که خوبن ! یه خورده فرک کردوم گودوم ای تیپس لریه لهجس باکلاسه عیو نداره،

😂خلاصه دسته بچنه گرهدوم و رهدیم پارک، من همی حالا بیدیم بچه هم داشت سی خوس بازی اکرد که یهو دیدوم همکارمو ددوس که مو دوستس دارم و هفته پیش رهده بیدیم حونسون 👫👫خواستگاری و حالا منتظر جواب بیدوم، هی اینان طرفم!!!😭
یه لحظه ز خوشحالی تیام برق زیدن. بعد که یاد عیسی کور گووم وستوم، گدوم ای حوله هفتاد چاله من سرم حالا با تیپی که عیسی زیده آبروم اره، دمپایی پلاستیکی چرک گریده. بلوز اقه درده و شلوار خشتک درده!

😄 پوزسم شکلاتی وا بید عینه یه گدا، توووبه ، گردنس من افتو که دیه رنگ بادمجون گریده بی، آل من دلم روا سیت آمو، تا به خوم اویدوم دیدوم رسیدن بم، همکارم دست دا وام، حال واحوال کردیم،
پریسا😍بووم خدا خو کر



🖐 سلام خوشکل کرد و گد سلام خوب هستین? زیر چشمی👁 سیلس کردوم دیدوم یه خنده خوشکل سر لووسه گلپاسم سهر وابیدنه.
طی خوم گدوم کار تمومه!!! خلاصه رهدیم نشستیم ری یه صندلی . همکارم زم پرسی ایچو چی کنی? گدوم اویدم یه هوایی ب کلم بخوره، خلاصه سرتونه درد نیاروم. ی چند لحظه سکوت بینمون گذشت دیم همکارم گود تو اوچو سیل کو، او بچه هونه بنیرین هیچ با بچل من پارک جور نی ، خدا گوه خردوم چنده فقیره. دیم یهو پریسا بلند اوی گو بیا یه کمکی بس بکونیم تو که دستت به کار خیره. همکارمم گود نظر تو چنه جواد، توهم کمک اکونی ؟


😳مو هم نونستم چه بگوم بسون گدوم هرچی ایسا گودین. خلاصه برق شادینه من تیا پریسا دیدوم ، یهو یاد عیسی وستوم ! تی خوم گدوم یا جده پیغمبر ،🙏 نکنه عیسی نه گودن!!!? رنگم بورست ، حلقم حشک اوی. گدوم کاظم کو بچنه اگوی ؟ گو هونه ، همو که داره ایا سمت ایما، پاهام سست آبیدن ، عیسی هم هی بنگ ازید آمو،آمووووو، من دلوم گدوم آمو و درد ، آلبرده لیش🙇 حالا آبرومه تی عیالم ابری . خومه زیدم به کوچه علی چپ ، سیل کردوم به کاظم گدوم کاظم واتونه ؟

کاظمم تیاس😳 ز تعجب ز حدقه زیدن به در، گود موو!!!؟ گدوم ها توو، قیافس بیشتر به خوت اخوره . دیم گود مو ای بچه ایطور من فامیلمون بی هیچوقت نیشتم تنگی بنه به خوس و خانوادس! بنه چه وا بچه خدا خو کرده کردنه. موهم گدوم واقعا سیسون متافسم . الله اکبر ، عیسی رسید بمون ، چسبید لنگمه گرید گود آمو پیل اخوم. گدوم آمو تازه بت پیل دادم کاکائو خردی. نهاد واگریوه . یهو کاظم دست کرد من جیوس یه 5تومنی کشید به عیسی. عیسی هم دیم اخمانه گرید به یک ،گود مر مو گداهوم پدرسگ ،😡 مو ار پیل بخوم ز آموم پیل اگروم ، ایما خانواده آبرومندیم!!! ،

تیا کاظم و پریسا پر وابیدن ری مونو و عیسی،زل زیدن بمون، موهم دیم فایده نداره وا مثل یه پیا گپی به ای ماجرا خاتمه بدوم. خومه خلاص کردوم گدوم یو کوره گوومه اسمسم عیسی ، به عیسی هم گدوم یو همکارم کاظم، ایشونم خواهرسون پریسا خانوم😍. دیم پریسا گود ایییییییشششششش کاظم بیا بریم. رهدن و مو مندوم و شکست عشقی و عیسی خیر نیده 😅😄😄😐😃😃😃😃😃😃

#کپی_با_درج_منع

💐به ما بپیوندید💐


@lorestanaligoodarz
🌺 #داستان 🌺

👈 نگو بعد از مرگم کار خیر بکنید

🌴 یکی از سرمایه داران مدینه وصیت کرد که انبار خرمای او را پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله به بینوایان انفاق کند.
پس از مرگ او، رسول خدا تمام خرماها را به فقرا داد، آن گاه یک عدد خرمای خشکیده و کم مغز برداشت و به مسلمانان فرمود:

👌 سوگند به خدا که اگر خود این مرد، این یک دانه خرما را به بدبخت و گرسنه ای می داد، پاداش آن نزد پروردگار بیش از همه این انبار خرما بود که من به دست خود که پیامبر خدا هستم، به فقرا و بینوایان دادم.

📚 لئالی الاخبار، ج۳، ص۱۰۱ 📚

@lorestanaligoodarz
خدابیل بمدرسه میرود
(قسمت هَجدهوم _ 18)



تا ما خمونه گرم کردیم وو میشونه حُشکسون کردیم …

بهزاد هم که جغله ترو فرزی بی ، تنده پوست شیشک کندو پاکس کردو یه رونسه حیرد کرد وا دلو جیرس کشیدسون به یه چنتا لِشک درخت که وا چقوو جُور سیخ راستسون کرد …
 
بس معلوم بی که بِ کُهه زیاد گشته بی ، دونست وا چه بکنه …

ایما هم کِ یکی یه پتیر نون تیری منه کیفمون بی سی چاسمون ، نونانه دِراوردیم مهرجونم نهادسون منه سرفه نونی خوس وو هر کی هرچی داشت نهادسون سر سرفه ، نمک هم دا به جغله رهد کد کوواوا …

منه همیو بیدیم که شنبدی وا یه پیا دیه ارسن او تا  اَوو ،  دیدمون …

یواش به مهرجون گدوم :
اَ … دیدی چه وابی ؟ تازه چی بمون اگوو …

بَنگ کرد گوو خسته نباشید حضرات ، پ تارُف ایما نیکنین بیویم یه چند گِند ز کواواتون بخوریم ؟

جغله هم گوو :
قدمت بری تیام ، تشریف ایاری ایطرف یا بیاروم حذمتت ؟

راسیاتس ای میشون ز ای بچیله یکیسون داشت حروم ابی ، سرس بریدوم که حروم نوابوو او دوتانه هم ز روو گرهدم ، یکیسونه هم خسون جُستن  ، الانم در خذمتیم …

شنبدی بس گوو :
کوواوی که خُوری  ز شیر دات حلالتر ، یونون ز مونن طناف جَهره بُهرست وَستن ب اَوو ، الانم داروم اروم طناف بجوریم بلکه جهرنه راستس بکنیم 
ای میشونه هم بده ب بچیل با خوسون برنسون مال ، ای لاش هم حلالتون ، هرچنسه ترین بخورین هرچنسم نترستین با خوتون برینس …

بعد هم به ایما گوو :
دستون درد نکنه صندوقینه ز اوو کشیدین سهرا …

به مهرجونم گوو :
دوهدر هی ، ب بووت بگوو ، به همو تیر نشون که  100 تومن ز پیلا تیم واستادن ، ای میشون وادار طی خوت تا بیام  میش چال وآ بَرنه هم زت بستونم ، وو ره وستن طرف سرزیر …

ایما هم جاتون خالی با خیال راحت نشستیم به کواوو خردن …

 خردیم تااااااا دی زگلیمون نیرهد بلَم  …

اشکمامون ک تِنگ اوی جغله نیشت بمون گو :
خاوو ایسا خوو گودین میشون ز ایمانه چطور صحاوسون یکی دی بی ؟

ایر ایسا هم نیرسیدین امندوم تا صحاوسون بیا ز پیسون ، ادونستوم ز هر کی بوو تازه یا ز دینسون …

اما ز غیرتتون خوشوم اوی …

ری کرد بوم گوو :
خاوو جغله سیم بگوو بینوم تو کینی که مونه یشنی اما مو نیشنومت ، وا سیم بگوی …

گدومس :
مو خدابیل کر سرتیپ هدوم  که پار با یَک شَوو ب کُوهه بیدین …

گود :
تش نگرای جغله مو دیدوم جَد بر جَدومه یشنهدی ، خدا پیرت کنه کردام …

بچیل ز ای لاشِ لازم دارین زس بدومتون …

گودیم نه دستتم درد نکنه ایما که این اپوکیم زبس خردیم ، بَرس سی خوت…

جغله هم چقونه بست ، نها پر کد ، لاشه هشت ری شون جور کوگ ز دِر رَه وا رُوهه ایما هم میشون روندیم رهدیم بمال …

ادامه در قسمت بعد ..
#خدابیل ، #داستان ، #هجده ، #هفده ، #شانزده ، #پانزده ...


@lorestanaligoodarz
🌹🕊

#داستان_های_آموزنده

🕯 #گناهکار_اصلی


🗝 روزی بهلول را گفتند:
شخصی که دزدی کرده بود را گرفته اند،
به نظرت باید چکارش کنند؟
بهلول گفت:
باید دستان حاکم آن شهر را قطع کرد!
همه با تعجب پرسیدند: چرا؟؟؟
مگر حاکم دزدی کرده که دستش را قطع کنند؟
بهلول در جواب گفت:
گناهکار اصلی حاکم شهر است
که مردمش باید برای امرار معاش دزدی کنند!

🔳 #داستانهای_بهلول

--------------------------------

💕شبتون بخیر همتباران💕

---------------------------------
------------------------
----------------
--------
---

┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
@lorestanaligoodarz
خدابیل بمدرسه میرود
(قسمت دوازدهم _ 12)
اوو سال ، زمستون سختی داشتیم …

هوا چنوو سردآوی که دندون رچه ولوم نیکرد …

صحوو زی هم که واسکه زمال بزنیم به دَر ، بیشتر زسرما دک ایزیدوم هرچه هم لواس گرمو کافشن اکردوم به وَر اما فاده نداشت …

باد سرد 🌬که ایخرد منه ریم اگوی سیزن اتوکست بُم ، یکی دو کِرَت هم برف اوُوی ، اما کِرَت آخری غلوه همه جانه سفید پوش کرد …

دِشمنتون روز بد نبَینه ، با یوکه بووم ز چمنگلی سیم چکمه اِستیَ بی اما بعضی وختا انگوستا پامه اگوی هیچ نبیدسون …

اما چاره ای نبی واسکه سر وخت خمونه بکلاس برسونیم …

با یوکه سی دل ایما و چنتا دیه که جور ایما ز ره دیر ایویدن ، کلاسانه ساحت هشتو نیم نهاده بیدن …

اما ایَر دیر برسیدیم ، آقای نوروزی به خطکش ازی منه تنگه ها دستمون …

جهندوم ز خوم دلوم نیخواست مهرجونه بزنه ، چنو مهرس بجونوم بی …

اما هر سا که دیر برسیدیم گپ و کوچیرو ، کرو دوهدر نیکرد ، همه واسکه ز خطکش آقای نوروزی بخورن …

اما آقای محمودی نیزیمون ، اما گا تفاقی که عصبانی ابی ، دارو دشمونمون اکرد ، اما همیوکه ارسیدیم منه کلاس دی دلوم نیخواست ز منس بزنوم به درَ …

چنو گرم بی که دوس داشتوم بمهنوم منس تا آخر زمستون که برفا اَوو اِبون …

اما چه فاده که واسکه روزی دوبار پیاده بکویم به ره پا منه سوز بادو برفِ شیمبار …

هرفی که یکم دیر برسیدیم به حونه ، دام ریانه ایکند بوومه فشنا زدینمون چینا که ایترسست گرُگوُن بخورمون …

حکایت بی ره وابیدنمون منه تنگ ره باریکه ، منه بارون پائیز که دوهفته منه بیمارستان شیر خورشیری ، اداره مشلیمونه ، وو حکایت دوُیدور رجبی خدا بیامرز هم سیتون گدوم …

ز همو سوو دی دام و بووم تی ترس ورداشتسون ، ایترسستن که بازم بی ره وابویم منه برف ، یا جونور بخوریمون …

ادامس در قسمت بعدی …
#خدابیل ، #داستان ، #دوازده ، #یازده ، #ده


@lorestanaligoodarz
خدابیل بمدرسه میرود
(قسمت یازدهم _ 11)

🌞صحوو که تیامه👀 واز کردوم دیدوم سر جام به خووم ، یادوم وست که دیشوو چه گذشت ، اما جا کتکا 👊دام هنی درد اکردن ، منی گوی لاشوم کفته بی🤕

هر چه دام وام تعریف کرد ،گو :🗣
بیو ناشتا بخور🧀 ، جواوسه نیداوم 😐، ریمه کردوم او طرف …

یه کم خیره نیشت بوم ، گوو :🗣
آلبرده صرفو -0-، زُم طلووکاری 🤔؟؟

ای سی دل بووت نبی که گوو دونگآس ندی😶 ، تازه یه طِل دی کفتومت 👊

وری برو شرته بکن🏃 ، اخوم زقلِطه خردی .

تو سیل کنُ چطو پوزسه چوک اکونه سیم😏

ناشتا نخردوم و چیانه کردوم به ور ، رهدوم مدرسه💼

منه مدرسه💼 آقای محمودی یه شر چی بوم گوو ، نصیحتوم کرد 👥

گوو :🗣
جغله جان ، چرا ویرت را به کتاوات📚 نمیدی ؟
مگر خدا زت برگشت کرده 😕؟
مگر نمی بینی پدرت شوون 🏃🐏🐐است ؟
او غلوه😪 زحمت میکشه ، چرا لبهات پندوو کرده ☹️؟

گدومس :🗣
آقا اجازه☝️ ، دام ب پشت دست زی مین دهونوم

گو:🗣
خو ورت کرد ، دستس درد نکند ، اگر بجاس بودم ایلوارت را هم می جرنیدم 😱

آخر بچه جان سی چه بخوت ظلم میکنی 😟؟
همه اونها که در این ملمکت برای خودسان کسی شده ان بچه عشایر بوودن مث تو ساعتها 🕖به ره پا میرفتن🚶 تا بکلاس برسن💼 ، شاهت وضسون هم از تو بدتر بود ، چرا به آنها نمی نیری👁 ؟

قواهت داره بگوین کر فلونی تمبلست و لا کتاواسه 📖نمی گوشه !

از امروز تو مفصر 🗞کلاسی و باهد مشقا بچهانه خط بزنی📝 ، بلاکوم ز تمبلی دست ورداشتی …

مونه بگوی😱😍

کتکا 👊دام ز ویروم رهدن منی دنیا ز خوم بی😳 ، که مفصر کلاسآبیدوم 💼💕

دی ز هو به بعد یکم ریم واز آبی ، دی خجالت نیکشیدوم ، جغلیل مال حجی آقا هم دی مسخروم نیکردن ، سی خوم یه بَکی آویدوم😏

درسومم بهتر آوی ، دی صرف نیگرهدوم ، یواش یواش نورمه هامم بهترآوی😘

البت مهرجون هم کمک حال خووی بی سیم🙏

ادامه در قسمت بعد 🤗
#خدابیل ، #داستان ، #ده ، #یازده

@lorestanaligoodarz
┄┅─═ঊঈ💔ঊঈ═─┅
خدابیل بمدرسه میرود
(قسمت دهم _ 10)

هنی جا گما 👊دام سر کولوم و پندو لووم که به پشت دست کوفت منه دهونوم خوو نوابیده بی که بووم گوسندانه اوورد بمال 🚶🐐🐏

بردسون منه قاش جاگیرسون کرد و دست و رینه شوشت دامم یه چوئی نون نها پیشس تا عاجزی بزنه☕️

مو هم ز ترس رهدوم پشت تاپوو قام اویدوم 😰.

ادونستوم کتکی 👊که دام زیدوم سر کوچیرس بی ، سر گپس این طی بووم😕

داشتن راجب یوکه چنتا ز میشون🐏 تا یه چند روز دیه ازاهن تعریف ایکردن که بووم پرسومه کرد و گوو :🗣
بینوم خدابیله نی 🤔؟

دام گوو :🗣
خدا بیل نگوو بلا خدا بگوو 😠

بووم گوو :🗣
ای جغله نا فرنگ باز چه دستگلی به اوو دا 😳؟

دام گوو ؟🗣
ار بت بگوم اول به کمر بند لاشس اکنی بعدم انجه انجس اکنی 😡👊!!!

بووم گوو :🗣
سیم بگوو بینوم چه کرد 🤔؟
دامم حال حکایت سیس گوو 😖

بووم نها وا خنده 😂و گوو :🗣
روز اول بت نگودوم نفشنیمس سر کلاس💼

یادته ایخواستی عقته بدری و نفت بریزی کد خوووووت 🔥؟؟

دام به غیض گوو :🗣
ایخواستوم جور ایما کور دسکش نبو …
ایخواستوم یه دو کلاس درس یاد کنه سی روز سیاس 😑
ایخواستوم جور ایما چپون و گاپون ندرا 😔

الانم نخندی😅 منه ریس بشوین بس👊 ، چی بس بگوو بلام ز تو ترس داشته بو 😏

خومم چنون زیدومس که پای پک و پوزس حینالی آبی 😥

بعدسم چنوو گریوستوم سیس که تیام این کور ابون 😭

بوم گوو :🗣
چطور دلت اوی دس 🖐بلند کنی ری کروم ؟
مر به کافر رسیدی 😢؟

فوقس دوس نداره درس بخونه ز سوو فشنومس پا گله 🚶🐐🐏

دیدوم دام زی منه ری گو :🗣
وی😩 ، وی😩 ، وی😩 ، ار یه بار دی اسم چپونینه اوردی چنو بلیکنوم که هف بنه آبادی اورتر بکهنه همیچو 😫

مو اگومت ایطور ، تو اگوی اوطور 🙄؟

بوم نها وا خنده😂 بس گو :🗣
زینه نلیکنی تا زه آبرومونه بری !!
می چه گدومت که زنی منه ری خوت 🤔؟؟

خدا بیل ار نتره درس خونه میزو صندلی📝 و کتاوانه 📖معطل خوس نکنه بدنس به یکی که لیاقتسه داشته بوو 😒

راستس یونه که گوو غیرتوم بجوش اوی😣😡 ، چنو گریوستوم تا هموچو پشت تاپوو خووم برد 😭?…

ادامه در قسمت بعدی🤗
#داستان ، #خدابیل ، #ده ، #نه ، #هشت ، #هفت ، #شش ، #پنج ، #چهار ، #سه ، #دو ، #یک

@lorestanaligoodarz
┄┅─═ঊঈ💔ঊঈ═─┅
🔻 #خدابیل_بمدرسہ_میرود 🔻 (قسمت چهاروم


وسطا آبان ماه بی ، یه صحو که جور همیشه که دام بَنگم کرد 🗣:
خدا بیل ! خدابیل کر وری واکل 😴

دستو ریته بشور ناشتاته بخور ، رختاته بپوش 👕👖، تازه بچل ایان بدینت ، تو هنی ب خووی😴

هو دا رودوم 💕، هو بوم جاهل ، هو قربون کرُم ☺️

مو هم یه کشکاور کردوم و ز لا پتوا زیدوم ب در 🚶

تا ز منه توو زیدوم بدر دیدوم :
نه ، منیسکی ( انگاری ) امروو روز سختی نیامونه آسمونه پر اَوو رو☁️ ، قرمطراق بی ، یه اَوور سیاه هم دنیانه گرهده بی .

بچیل اویدن بدینم و ره وستیم🚶 یه نیم ساعت 🕝بی که ره وستیم که یه دفه نم نم بارون شرو کرد به زیدِن 🌨

مهرجون خدا خو کرده گو :
خدابیل تند کون ب پات🏃 ، تنگِ ره باریکه ، منه سرزیری تازه شلو گلی ابو ، ز تلِه نورهی …

اما دِشمنت روز بد ن َبینه ، همو وابی که زس اترسیدیم😖 ، بارون چنو تند اَوید که به یه دمون سر تا پامون ووابی توک اَوو 😧

وو منه یه تلِه بی رهمون کِرد ، دوُون پامون دره ، بالا سرمون کهُه ، نه ترستیم بریم ، نه ترستیم ورگردیم 😑

مهرجون عاقلتر بی ، خوس واستا وسط ، دوتامونه سفت گره به بغل ، بارون ز یه طرف ، اوَو کهه شور هم ز یه طرف اریسست منه سرمون 😓

خدا چنون غضب کِرده بی بمون که اگوی داشت تقاس گنُه نکردنه زمون ایگرهد😨😰

هرچه واستادیم گودیم الان بند ایا ، الان بند ایا ، اما فاده نداشت که نداشت.. بارون کُفت بکولمون تا پسین که هوا داشت تاریک ابی🌑

پسین که وآبی دیدوم یه چند نفر وا چراغ لیت وو چراغ لمپا بدست ایان و هی بنگمون اکنن وو بلند بلند🗣 اغارنیدن خدابیییییییییل ، مهرجوووووون ، شیخخخخخخل 🙂

ایما هم بُنا نهادیم به بَنگ کردن با هم :
ایما ایچونیم ، ایما ایچونیم 🗣

اما دی ناهی نداشتیم بغارنیم 😩، طی خمون خیال اکردیم داریم اغارنیم …

زبس دک زیدوم دی داشتوم بی حال ابیدوم ، اما با اشنیدن صدا بوم دوباره جون وآگشت بلاشوم 😳🙂

تا دی داروم دک ازنوم گو :
بوو رودوم ، تو ایچونی😍 ؟؟
زیدوم به بغل وو دی نفهمیدوم 🤒

تا دیدوم منه حونه خمون لا جا وندوم …

رهدوم به مردن چنو حالوم بد آووی که تَووُ وو لرز ولوم نیکرد 🤕😲
هرچه دام دک و دوا بم ادا حالوم خوو نیآووی ، داشتوم ارهدوم ری بمردن وو بگوش خوم اشنیدوم که دام سیم دندال اخونه و کاکویلا کنه 😖

صحوو که اوی بارون بند گره بی☀️ ، که بووم نهادوم سر قاطر 🐴ملا زمون و لفنیدوم لا چنتا پتو ، گوو خدایا خوت ای بچنه بوُم برگردون …

وو ره وستیم بطرف بازوفت پائین🚶

فقط دونم سوار ماشینوم 🚕کردنوو بردنوم بطرف میسلیمون …

تا رسیدیم بیمارستان شیرخورشیری…
دُویدور هندی 👳معاینم کرد و چنتا سیزن نوشت سیم ، که رجبی خدا بیامورز با عینکا 👓گهپ سر تیاس👀 وو میا جور برف اسپیدس ، سیزنانه کُفت منه پام 💉

جاتون خالی 😅، وو بستریم کردن منه بَشق داقلی …

باقیس منه قسمت بعد 🤔
ار ترین نخونینس 🤗
#داستان ، #خدابیل ، #چهار ، #بختیارے

......ادامہ دارد......


@loresranaligoodarz
¯\_(ツ)_/¯
Ещё