-مجید... نرو.
+مهدی داری میپکه.
[روز سوم، محمد حسین لطفی، 1385]
----
زندگی ما حالیا و در این وا نفسای
نودوحشت در همین سکانس روز سوم خلاصه میشود.
همچو آخر ویدئو، گنجشکک امید را جلوی خود گرفتهایم و "لبخند" ابراهیم منصفی را با حزنی میخوانیم که سوزش تا استخوان میرسد.
بر جنازه امیدهای از دست رفته همچو پدری سوری که بر جنازه دخترش میرقصد، میرقصیم.
زندگیمان تماما شده تناقض؛ آخر مگر قرار نبود "لبخند" آهنگ کیفخوشکنی باشد؟ مگر قرار نبود رو در روی معشوق محبوب بخوانیم و طرب را دوچندان کنیم؟
مگر قرار نبود رقص را به وقت خوشی فراخوانیم؟ به وقت مستی و بیخبری از دنیا؟
ما را چه شده و با ما چه کردند که اینگونه بر تلی از خاکستر، خاکسترنشینِ غم ها شدهایم؟
----
@lolivash |
#دیالوگ