تو وقتی حس میکنی داری از دستش میدی شروع میکنی به تقلا، شروع میکنی به دست و پا زدن و جمع کردن ریخت و پاش هایی که طی اون مدت کردی. شروع میکنی به شنیدن صدایی که تو اون مدت وانمود می کردی نمی شنوی، شروع میکنی به ترسیدن. ترس از دست دادن سخته نه؟ پس باید بیشتر مراقبت میکردی از چیزی که برات ارزشمند بود. اما تو چیکار کردی؟ نادیده اش گرفتی. چون فکر میکردی هرگز تموم نمیشه، هرگز از دستش نمیدی و همیشه با توعه و همینم باعث شد مثل یه لباس بندازیش گوشه کمدت و اجازه دادی خاک بخوره. حالا چی؟ درکش میکنی؟ تلخی اون لحظه ای رو که مدت هاست اونو باهاش آشنا کردی رو حس میکنی؟ آتیشی که واست درست کرده چطوره؟ داری میسوزی نه؟ خوبه. بسوز و بمیر.