#شهر_عشق نویسنده فری #قسمت_پنجاه_و_سوم من: بعد از خارج شدن شما از دفتر، سیاوش گفت که قصد دارد به عایشه پیشنهاد دوستی بدهد، هزاران بار برایش فهماندم که او ترا مانند برادر خود میداند ولی کی آدم بود که این چیز ها را بفهمد. عطیه: فقط همین؟ من: بلی همین، چه جالب با چقدر راحتی میگی فقط همین...... عطیه: مشکلی در کار نیست. من: چطور؟ در باره تو همه چیز را به عایشه میگویم قبل از اینکه دیر شود و یا هم سیاوش چیزی برایش بگوید. من: نخیر هرگز این کار را نکن. هنوز برای این چیز ها خیلی زود است. عطیه: خب، اوالً که صد در صد یقین دارم که عایشه پیشنهادش را قبول نمی کند و شاید هم سیلی جانانۀ را نثارش کند. دوم اینکه تو هم دوستش داری، چرا واضح برایش نمی خواهی بگویی، عایشه دختر بسیار با اخالق و مقبول است که با زیبایی صورت و سیرتش همه عاشقش میشوند، پس قبل از اینکه دیر شود برو برایش همه چیز را بگو. من: اگر قبول نکند چی، اگر هنوز هم پسر کاکایش را دوست داشته باشد چی؟ عطیه: تشویش نکن عزیزم، او محمد احمق کی باشد که عایشه او را دوست داشته باشد به گفته خودش یک دوره دوست داشتن عادی بود که حاال گذشت و خالص. اگر اینقدر شک داری فردا خواهرش هدیه به دفتر میاید از دهنش گپ بگیر. من: اگر خواهرش بگوید که هنوزهم عایشه عاشق محمد است باز هم چی؟ عطیه: اوفففففف الالجان چرا اینقدر فکر های منفی را در ذهنت جا میدهی. یقین دارم که او هم میگوید که محمد را مثل برادرش میداند. » عایشه «.......... با برخورد روشنی طلوع آفتاب به صورتم بیدار شدم. هدیه پرده ها را یک سو کنار زد و به صورتم نگاه کرد و گفت: چرا اینقدر خواب آلود هستی؟ من: یعنی چی؟ هدیه: هزاران بار صدایت کردم که بلند شوی و نماز ات بخوانی، ولی به کی می گفتم. من: اووووفففف، باز هم نماز قضا شد. هدیه: حاال که نماز را ترک کردی عاجل بلند شو که رفتن به دفتر را هم ترک نکنی؟چچ من: امروز که خودت میروی، اینقدر عجله رفتنم را هم داری، در غیر آن در روزهای قبلی هیچ خیالت هم به رفتنم نبود. هدیه: البته که خواهر، جایی که خودم نباشم اصالً حواسم را هم برایش نمی گیرم. پس از صرف صبحانه از پدر و مادرم اجازه هدیه را گرفتم و آنها هم بدون اندک نارضایتی اجازه دادند و الیاس و بکتاش هم موافقت کردند، چون همۀ آنها دلتنگی هدیه را میتوانستند به درستی درک نمایند. هدیه خود را بسیار زیبا آماده ساخته بود و هر لحظه برای من هم هشدار میداد تا خود را زیبا آراسته نمایم. با صدای هارن موتر یک جا از خانه خارج شدیم. آقا شفیق با دیدن هر دویمان لبخندی زد و گفت: نی که امروز مهمان داریم؟ من: بلی آقا شفیق، امروز یک مهمان ویژه داریم. با هدیه احوال پرسی کرد و با هم سوار موتر گردیدیم. هدیه خیلی استرس داشت که چه وقت به دفتر میرسد از همه باالتر اینکه استرس دیدن عمر را نیز داشت. در جریان راه، آقا شفیق از هدیه سواالتش را در رابطه به تحصیل وی پرسید. هدیه هم با خوش رویی پاسخ هایش را می گفت. داخل دفتر رسیدیم و با خانم فروزان احوال پرسی کردیم. خانم فروزان از دیدن هدیه خوشحال شد و محکم در آغوش خود فشارش میداد. چون روز پنجشنبه بود و عطیه دانشگاه نداشت، به همین دلیل هم عطیه قبل از ظهر آمد بود، با دیدن عطیه لبخند به لب های هدیه مهمان شد. همدیگر خود را محکم در آغوش گرفته بودند و جویای احوال هم میشدند. عطیه: چه بگویم برایت هدیۀ نسق، چرا هیچ خبری ازم نمیگیری. هدیه: همیشه از عایشه جویای احوالت میشدم. عطیه مشت آرامی در پشتش کوبید و گفت: مگر من مبایل، شماره، واتساپ، مسنجر و امثال اینها را ندارم که از خودم احوالم را بپرسی؟ هدیه ابروهایش را باال گرفت و گفت: تو که همیشه مصروف خودت میباشی من را ......... عطیه: حالی که خبری ازم نمی گیری باز خوب خود را به بهانه های مختلف عقب می کشی. مصروف قصه های شان بودم که با صدایم جلب توجه کردم. من: عطیه جان امروز که هدیه را دیدی به کلی من فراموشت شدم. با صدای زیبایی همۀ مان به عقب نگاه کردیم. مگر شما را هم کسی میتواند فراموش کند؟ عمر با استایل بسیار شیک و زیبا در مقابل ما ظاهر شد، امروز چهره اش متفاوت تر از روز های قبل بود. بلوز فوالدی با کرمچ های فوالدی و پطلون سیاه، عجب استایلی زده بود این نامسلمان. میخواست با زیبایی که دارد همه دختران را کشته خود بسازد که از آن جمله دختران، من هم بودم که با دیدنش فاتحه قلبم را خواندم. به هدیه نگاه کرد، او از من کرده بیشتر متعجب شده بود. نزدیک آمد و با هم احوال پرسی کردیم. هدیه که هنوز هم دهنش از تعجب باز مانده بود و با چشمان گشاد شده اش نگاه میکرد سالم