همه سواالتش را با جواب های واضح برایش گفتم، و در مورد امروز هم برایش همه چیز را گفتم. هدیه: خواهر اگر اشتباه درک کرده باشد چی؟ اگر فکر کرده که تو هم از حرف زدن با سیاوش خوشحال هستی چی؟ با این حرف ها، ترسی عجیبی در دلم افتاد. با همان حالت گفتم: فکر نکنم که این قسم فکر کند، چون به عطیه گفته بودم که همه همکارانم مانند برادرم هستند. هدیه: خداکند که همین قسم که فکر میکنیم باشد. بالخره آخرین سوالش را پرسید: عایشه، واقعاً دوستش داری؟ خواستم که باز هم مثل همیشه خود را از شر این جمله اش خالص نمایم. گفتم: بلند شو برو به جایت، مرا بسیار خواب گرفته، میخواهم که بخوابم. هدیه: چرا نمیخواهی که واقعیت را بدانم، بگو تا من هم بفهمم، بسیار کنجکاو هستم. من: پس میخواهی که بفهمی؟ هدیه: بلی، صد در صد، مشتاق شنیدنش هستم. من: بلی، واقعاً که دوستش دارم. خودم هم ندانستم که چگونه به این راحتی این کلمه را به زبان آوردم و اینقدر مطمئن حرف زدم. هدیه دستانش را به دور گردنم حلقه کرد و گفت: وای عایشه نازم، خواهر یکدانیم، خواهر عاشقم، انشأالله که به هم برسید. از خود جدا ساخته گفتمش: من را عاشق میگی، پس خودت را چه فرض میخواهی بکنی؟ هدیه: به من چه ربطی دارد؟ من: فکر نکن که نمی دانم، همان روز فراغتت دیدم که او صنفی ات وحید نام چه قسم ترا میدید و هنگامیکه که سخنرانی میکردی چه قسم کف میزد. هدیه: نی دگه خواهر، او وحید بسیار بدم می آید. در صنف حتا سالم اش را علیک نمی گرفتم چه بسا که در این مورد در باره اش فکر کنم. وحید دراز، ریشخند صنف ما بود. من: خب خیر بگذریم، فعالً میخواهم که بخوابم زیاد خسته هستم. هدیه: درست است خواهر جان مرا هم زیاد خواب گرفته. تازه میخواستم که دراز بکشم که یاد حرف عطیه افتادم. رو به سویش کرده گفتم: آها هدی، خوب شد که یادم آمد عطیه گفت که ترا هم فردا با خود ببرم دفتر. هدیه: چه، واقعا جدی میگی؟ من: بلی، فردا بخیر هر دوی مان میرویم دفتر. قبل از خواب، خواستم که این شب پر ستاره ام را دوباره با اشعار عاشقانه موالنا سحر نمایم. بی عشق نشاط و طرب افزوده نشود بی عشق وجود خوب و موزون نشود صد قطره ز ابر اگر به دریا بارد بی جنبش عشق در مکنون نشود * * * * * * * * درویشی و عاشقی به هم سلطانیست گنجست غم عشق ولی پنهانیست ویران کردم به دست خود خانه دل چون دانستم که گنج در ویرانست
عمر «........... به سقف اتاقم خیره مانده بودم و در مورد حرف های امروز سیاوش فکر میکردم. در دلم میگفتم: اگر حرف های سیاوش راست باشد چه؟ اگر وقتی برایش پیشنهادی دوستی بدهد و او هم قبول کند چه؟ اگر عایشه عاشق کسی دیگری شود چی؟ حس بسیار بدی در دلم پیدا شده بود و لحظه به لحظه بیشتر میشد. ولی یادم آمد که با سواالت سیاوش عایشه چگونه قهرش آمده بود. چند لحظه با این حرکت عایشه خود را تسلی میدادم که صدای تک تک دروازه به گوشم رسید. سرم را بلند کرده گفتم: داخل بیا. با دیدنش هیچ تکانی از جایم نخوردم، باالی سرم نشست و دستش را در الی موهایم فرو برد. به مدت چند دفیقه همان طور موهایم را نوازش میکرد و چیزی نمی گفت و من هم به سقف خیره مانده بودم. بالخره سکوت عمیق را شکست و گفت: از حرکات امروز سیاوش در برابر عایشه اینقدر خسته شدی که حتا نمی خواهی چیزی بگویی؟ چیزی نگفتم، دوباره پرسید: خیلی اذیتت کرد؟ سرم را بلند کرده و به چشمانش خیره شده گفتم: از حرکاتش در مقابل عایشه حسودیم شد ولی حرف هایی که برایم گفت لحظه به لحظه مرا از بین میبرد. کنجکاوانه نگاهم کرد و گفت: کدام حرف ها؟ همیشه از خدایم میخواستم وقتی که ناراحت هستم برایم کسی را بفرستد که بتوانم همه حرف هایی که در دل دارم آزادانه برایش تعریف کنم و خودم را خالی نمایم. خدا هم انگار صدای خسته قلبم را می شنید و عطیه را برایم می فرستاد، دو سال با هم تفاوت سنی داشتیم ولی وقتی همرایش درد و دل میکردم بی خیال دو سال میشدم، حس میکردم که با یک رفیق صمیمی و جانی خود حرف میزنم، اصالً هیچ گاه اتفاق هم نیافتاده بود که چیزی را به عطیه نگفته باشم و یا ازش پنهان کرده باشم. و او همچنان هیچ وقت هیچ چیزی را ازم پنهان نکرده بود، حتا در باره کسی که دوستش داشت برایم گفته بود.
اولین بار زمانی که شروع سمستر پنجم اش بود با مکالمه صوتی گفت که یک صنفی دانشگاهش به وی پیشنهاد ازدواج داده است، چیزی برایش نگفته بود و منتطر جواب من بود. با شنیدن حرف هایش خونم به جوش آمد و سریع گفتم: هر لعنتی که این کار احمقانه را کرده است فورا برایش جواب رد میدهی، در غیر آن بعد ازین نه همرای من هم کالم می ً