#شهر_عشق
نویسنده فری
#قسمت_پنجاه_و_دوم
بعد از غذای شب همه به خواب رفتند.
الیاس بکتاش به سبب اینکه دروس شان دشوار شده بود هر شب تا ناوقت های شب بیدار
میبودند و صبح زود از خواب بیدار میشدند.
پدرم هم نسبت به همۀ ما زودتر میخوابید و مادرم همچنان بعد از غذای شب خواب میکرد.
در این وسط هدیه بود که به گفته خودش تنها ترین فرد تنهای عالم شده است.
هدیه از هیجان زیاد هر لحظه به یادم می آورد که باید در بارۀ برگشت عمر برایش همه
چیز را بگویم و این من بودم که با هر لحظه یاد آوری او، خود را به هر گونه راه وارد
میکردم.
درست در آماده کردن غذا، در وسط غذا، در جریان شستن ظروف، در تنهایی، همه اش در
باره عمر میپرسید.
همه به خواب رفته بودند و من هم بعد از شستن ظروف به اتاق رفتم.
خیلی خسته و مانده شدم بودم و به محض اینکه وارد اتاق شدم دیدم که گروپ ها خاموش
است فکر کردم که هدیه خوابیده است.
هدیه خدا ناترس در پشت دروازه ایستاده شده بود و به یقین خودش منتظر من بود.
همینکه دروازه را بسته کردم هدیه با انگشتانش در زیر بغلم زد و با صدای بلند و وحشتناک
اش گفت: عایشه، اینجا چیکار میکنی؟
چیغی بلندی کشیدم.
از ترس چشم هایم از حدقه بیرون شده بود و رمقی حرف زدن را نداشتم، دست راستم را به
روی قلبم گرفته بودم و همان جا خشکم زده بود.
با دست چپم گروپ را روشن کردم به هدیه نگاه کردم که میخندید حتا از خندیدن زیاد دوال
شده و دست هایش را بروی زانو هایش گرفته بود.
از خنده هایش حرصم گرفته بود و با همان حالت نگاهش میکردم.
هدیه ابرو هایش را باال برده گفت: چرا این طور نگاهم میکنی؟
جوابی ازم نشنید، دوباره با خنده گفت: وال بسیار ترسو هستی عایشه جان، مرا دیدی اینقدر
رنگت پریده، اگر تو جن را ببینی چه خواهد کردی.
منتظر باش حدس بزنم.
دستش را بروی پیشانی گرفت و گفت: یادم آمد، اگر جن را ببینی شاید همان لحظه جا به جا
سکته کنی.
چشم هایم را به سویش تنگ کردم و باز هم چیزی نگفتم.
از این که دوباره جوابی ازم نشنید، خواست که بحث را تغییر بدهد.
هدیه: خب، بگذریم از این حرف ها. بیا در باره عمر بگو برایم.
با صدای آرام و نسبتاً خشن گفتم: واقعاً که هنوز هم طفل هستی؟
از جایش تکان خورد و سریع سرش را بلند کرد و گفت: عا...... عایشه میدانی فقط یک
شوخی بود.
با صدای بلند گفتم: فقط یک شوخی بود، نزدیک بود که مرا سکته بدهی، باز هم با بلبل
زبانی میگی که شوخی بود؟
هدیه: عایشه! فقط یک شوخی ساده بود چرا بحث را اینقدر بزرگ می کنی.
من: شوخی ساده...... به نظرت شوخی ساده بود، احمق نزدیک بود که از ترس زیاد........
تا میخواستم که بقیه حرف هایم را بگویم که هدیه وسط حرف هایم پرید و گفت: درست
است عایشه، بد کردم، بار آخرم باشد که همرایت شوخی کردم، فکر کردم که شاید هنوزهم
جنبه شوخی را داشته باشی ولی فکر نمی کردم که با یک شوخی ساده اینقدر عصبانی
میشوی.
بر روی دوشک دراز کشید و کمپل را بروی خود کش کرد.
من هم خود را بروی دوشکی همیشگی ام پرتاپ کردم و کتاب مورد عالقه ام را باز کردم.
تازه میخواستم که از غزلیات زیبایش مستفید شوم، که دستی را بر روی موهایم احساس
کردم.
سرم را بلند کردم و هدیه را باالی سرم دیدم.
هدیه با لحن مالیم و آرام دم گوشم گفت: هرقدر که تالش نمایی خود را از شر من رها
نمایی و از توضیح دادن در باره برگشت عمر خود را پنهان کنی، کور خواندی.
این که فقط دشنام عادی بود که برایم گفتی، اگر با چیزی هم بر سرم میزدی و سبب به کوما
رفتنم هم میشدی باز هم در باره عمر ازت حساب میپرسیدم.
آرام خندیدم و از جایم بلند شدم.
درست در مقابلش نشستم و گفتم: چرا اینقدر عجله داری تا در مورد برگشت عمر بدانی؟
هدیه: چون خواهرش دوستم است و مادر و پدرش را هم میشناسم، به همین سبب هم
میخواهم که بدانم برادر دوستم چه وقت برگشت.
من: از کی تا حاال عطیه دوستت شده است که من خبر ندارم؟
هدیه: باز هم میخواهی که بگذری، از توضیح دادن.
سریع جواب سوال هایم را بده، که مشتاق شنیدنش هستم.
من: خب حاال که دیگه راهی به جز از جواب دادن ندارم، پس آماده هستم که جواب همه
سوال هایت را بدهم.
هدیه: آفرین دختر خوب. پس شروع میکنیم.
سوال اول: عمر چی وقت برگشت؟
من: دو روز میشود که آمده است.
هدیه: چرا من خبر ندارم؟
من: تو گفتی که در باره عمر سوال میپرسم و من هم قناعت کردم ولی حاال چرا تقلب
میکنی و درباره خودت سوال میپرسی؟
هدیه: این سوالم هم به برگشت عمر ربط دارد.
من: هیچ ربطی ندارد.
هدیه: خب درست است، بعداً در مورد خودم حرف میزنیم.
سوال دوم: اولین بار که ترا دید چه برایت گفت؟