Смотреть в Telegram
𓆩•.قلب بیمار😅🫀.•𓆪
#شهر_عشق نویسنده_ فری #قسمت_پنجاه_ویکم عطیه: خبر نداری الال جان، بی نهایت دختر کاریگر و خانه گرشدم. من: وال تا زمانی که من اینجا بودم دست به تر و خشک نمی زدی؟ چطور که به یکبارگی اینقدر الیق شدی؟ عطیه: از اول همه چیز را بلد بودم ولی به روی خودم و شما نمی…
من: بسیار خوب.
هدیه: جایت خالی، بسیار خوب گذشت.
من: خیلی خوش شدم.
تا میخواستم که بقیه حرف هایم را بگویم که چشمم به دروازه افتاد که عمر و عطیه به داخل
میایند.
سریع پشتم را مقابل آنها گرفته و چرخ خوردم.
هدیه: هستی خواهر جان، صدایم را میشنوی، بلی عایشه، بلی......
دوباره حواسم را به مبایل گرفته گفتم: هدیه جان بعداً همرایت به تماس میشوم.
هدیه: چرا خواهر چیزی شده؟
من: نخیر چیزی نیست.
هدیه: خواهر راست بگو، کدام اتفاق افتاد؟
من: نخیر، عطیه با عمر تازه وارد دفتر شدند.
عطیه با هیجان بسیار: چیییییی؟ چی وقت؟ مگر عمر در آمریکا نبود؟ پس چی وقت به
افغانستان برگشت؟ خواهر چرا از اول نگفتی؟
من: هدی جان آرام باش وقتی که خانه آمدم همه چیز را برایت میگویم.
هدیه: درست است خواهر حاال خود را از دامم نجات دادی ولی وای به حالت که به خانه
برگردی و در این باره برایم چیزی نگویی.....
من: درست است، درست است، وقتی که به خانه برگشتم همه چیز را میگویم.
هدیه: خب حاال وقتت خوش با عطیه و اهممممممم .......
تا میخواستم که فحشش بدهم که خندید و مبایل را قطع کرد.
با این حرف هایش دوباره مرا به خندیدن زیر لب دعوت کرد.
سرم را تازه بلند گرفته بودم و میخواستم که به گونه قبلی بنشینم که عطیه با سرعت بیشتر
در کنارم نشست.
عطیه: سالم...... سالم..... زیباترین دختر دنیا.
من: سالم عطیه جان.
وای ، وای خیلی خوشحال هستی؟
عطیه: از خوشحالی نپرس، موجودیت شما عزیزان باعث خوشحالیم است.
من: اووو، آفتاب از کدام طرف طلوع کرده که امروز اینقدر شیرین زبانی میکنی؟
عطیه دستش را به صورتم گرفته گفت: من همیشه همین قدر شیرین زبان بودم ولی آفرین
شما ها که هیچ خبری ازم نداشتید.
من: عطیه جان این اعتماد به نفست را خیلی دوست دارم.
دورا دور را دیده آرام در گوشش گفتم: خب بگو که امروز رضوان چطور بود.
عطیه: ازم خفه است؟
من: چرا؟ فکر نمی کردم که شما با هم کدام وقت قهر کنید؟
عطیه: کاش قسمی که تو فکر میکنی، همین قسم میبود.
من: خب چرا؟ بخاطر چی ازت خفه است؟
عطیه: دیشب در جریان چت کردن گفتم که میایم دانشگاه، ولی امروز به یکبارگی نخواستم
که بروم چند بار در طول روز برایم زنگ زد ولی در عمر در کنارم بود نتوانستم که جواب
بدهم، به همین دلیل خفه است.
من: کاری کن از دلش در آید.
عطیه: چگونه جانم، فردا هم پنجشنبه است و پس فردا هم جمعه، دو روز دیگر دیده نمی
توانم، حاال که قهر کرده بعید است که بزودی آشتی کند.
من: تو به این چیزها فکر نکن، انشأالله که حتمی همرایت آشتی میکند، زیاد ناراحت نباش.
عطیه: نمیخواهم که بیشتر درگیر موضوعات بیهوده خودم ترا بکنم، از خود قصه کن،
چطور هستی؟
من: خوب هستم.
عطیه: هدیه چطور است؟
من: خوب است تشکر.
عطیه: چرا یک روز اینجا با خود نمی آوریش، خیلی دختر شیرین زبان است.
من: دقیقا اینجا بیاید. ً حرف ترا امروز او هم برایم گفت که میخواهد
پس از این که دانشگاهش تمام شده خیلی دلتنگی میکند و میگوید که دلتنگ دوستانش شده و
امروز هم دو دوستش را به خانه دعوت کرده بود.
ولی من نمیخواهم که اینجا بیاید.
عطیه با پیشانی خط افتاده: چرا؟ چرا نخواستی که بیاید؟ نکنه که جایت را تنگ میکند؟
من: نه، اصلاً او گپ نیست، ولی........
تا میخواستم که به حرف هایم ادامه بدهم که عطیه با آواز بلندش عمر را صدا زد و با
دستش اشاره کرد که به سوی ما بیاید.
عمر در کنار سیاوش ایستاده بود و با هم چیزی می گفتند و میخندیدند و با حرکت عطیه با
هم به سوی ما آمدند.
با عمر و سیاوش احوال پرسی کردم و با کمک عطیه چوکی ها را منظم ساختم.
باز هم در مورد همدیگر سوال پرسیدیم، ولی یگانه چیزی که برایم بسیار جالب بود،
سیاوش نسبت به عمر سواالت خود را بیشتر ارائه میکرد، و حتا سواالتی که مربوطش نمی
شد را میپرسید.
تا به حال هر وقتی که وارد دفتر میشدم فقط با یک سالم مختصر عمومی از کنار همه
پسران میگذشتم و با دختران دست میدادم.
ولی نمی دانم که امروز چطور اینقدر بلبل زبانی میکرد.
یکی یا دو سوالش را با احترامی که بر همه همکارانم داشتم جواب دادم ولی دیدم که
سواالتی که مربوطش نمیشود را لحظه به لحظه میپرسد.
از اینکه همکارم بود و همچنان دوست عمر بود چیزی برایش نگفتم و با بی میلی و پیشانی
خط افتاده جوابش را می گفتم.
عطیه که از صورتش به درستی میتوان تشخیص داد که در چگونه حالت سختی قرار گرفته
است به صورتم نگاه کرد و با چشمان گشاد شده آرام نزدیک گوشم گفت: به واقعیت که
امروز آفتاب از طرف غرب طلوع کرده است.
تا اینکه سوال آخر را پرسید و من هم در دلم آهی کشیده جوابش را گفتم. و سرم را پایین
گرفتم.
با صدای عمر سرم را بلند کردم که گفت: سیاوش جان، فکر کنم در این مدتی که در اینجا
کار میکردی هیچ وقتی با خانم عایشه سر صحبت را باز نکردی.
انگار اولین بار باشد که با هم حرف میزنید.
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Бот для знакомств