#شهر_عشق نویسنده_ فری #قسمت_پنجاه_ویکم عطیه: خبر نداری الال جان، بی نهایت دختر کاریگر و خانه گرشدم. من: وال تا زمانی که من اینجا بودم دست به تر و خشک نمی زدی؟ چطور که به یکبارگی اینقدر الیق شدی؟ عطیه: از اول همه چیز را بلد بودم ولی به روی خودم و شما نمی آوردم چون میخواستم که زیبایی هایی که خداوند برایم اعطا کرده در نزد خودم مخفی باشد. باز هم دیدم که عطیه از خود تعریف میکند، بحث را عوض کردم و گفتم: بسیار خوب. امروز که نمی خواهی به بنیاد بروی؟ عطیه: چرا؟ چیزی شده؟ من: نه، فقط خواستم که بپرسم که میروی یا خیر؟ عطیه: میخواهم که بروم و عایشه را ببینم، ولی تو که از عایشه مهم تر هستی...... من: نخیر از خاطر من اگر از رفتنت منصرف میشوی هرگز این کار نکن؟ عطیه با کنجکاوی: چرا؟ من: چون من میخواه...... وسط حرفم پرید و گفت: چون که تو میخواهی بخوابی، میفهمم زیاد خسته هستی پس آرام بخواب. در دلم فحشش دادم، یعنی چه؟ من چه وقت در وسط روز خوابیدم که حاال میگه که اگر می خواهی بخوابی بخواب زیاد خسته هستی ؟ چرا نگفتی که تو هم بیا، میخواهم که هردویما برویم؟ از حرفش قهر شدم ولی به رو نیاوردم. عطیه: اگر نمیخواهی که بخوابی پس من میخواهم که هر دویما به آنجا برویم. چون ازش قهر بودم و نمیخواستم که دیگر حرف بزنم به همان لحاظ گفتم: نخیر میخواهم که بخوابم تو راحت برو. با بی توجهی گفت: درست است آرام بخواب. اعصابم را بیشتر خراب کرد و چیزی نگفتم تا باعث ناراحتی اش شود و خودم نیز از ناراحتی اش ناراحت شوم. من با حالت قهر: چرا غذا را در بشقاب نمی اندازی، تا چند لحظه پیش که خوب از خودت تعریف میکردی، چی شد دستپخت خوش مزه ات؟ نکنه که از پیشت سوخته و نمیخواهی که من بخورم؟ اگر سوخته همین حاال بگو از بیرون میخواهم؟ خواستم با این حرف ها انتقامم را بگیرم ولی دلم نمی خواست که حتا یک حرف بد هم برایش بگویم، چون خیلی دوستش دارم. تبسمی آرامی کرد و در دو ظرف غذا انداخت که یکی آن مربوط من میشد و یکی دیگرش مربوط خودش. در روی میز گذاشت و در مقابلم نشست و گفت: چرا انتقام حرف هایم را میخواهی ازم بگیری؟ من که چیزی بدی نگفتم؟ بسیار ببخشی تو خودت هم میخواستی که یکجا به دفتر برویم ولی کار اشتباهی کردم که گفتم بخواب، معذرت میخواهم. با حرف هایش کمی آرام شدم و گفتم: چرا معذرت میخواهی، بخاطر اینکه خیلی گرسنه بودم، او حرف ها از دهنم بیرون شد وگرنه من که تا حاال حتا یک کلمه بد به تو نگفته ام. عطیه: درست...... درست است پس بعد از غذا برویم، چون دلتنگ عایشه هستم. من: خوب است تو برو من نمیروم. عطیه: اووووفففف باز ناز کردی الال جان، یکجا میرویم. میخواستم که بازهم تکرار کنم که من نمیروم ولی با اصرار بیشتر ازم خواست که یکجا برویم. من هم به جز از قبول کردن دیگر راهی نداشتم ناچار شدم که همرایش بروم پس گفتم: درست است تو به دیدن عایشه برو، و من به دیدن مادرم و سیاوش. عطیه با لبخند: به دیدن مادرم و سیاوش و یا به دیدن عایشه میخواهی که بروی؟ با وجودیکه حرف دلم را گفت، میخواستم سریع از جایم بلند شده در آغوش بگیرمش ولی با فضای عادی و بی تفاوتی گفتم: نخیر جانم، عایشه دگه کیست؟ فقط میخواهم که به دیدن مادرم و سیاوش بروم. چون دو روز بعد پدرم بر میگردد و مصروف کار های شرکت میشوم. عطیه: الال جان، من ترا از خودم بیشتر میشناسم یا شاید هم حتا از خودت بهتر میشناسمت، تو به دیدن سیاوش و مادرم نه، بلکه به دیدن عایشه میخواهی که بروی....
فکر نکنی که متوجه نشدم دیروز هم خوب سرگرم قصه همرایش بودی که سیاوش با ورودش بد رقم مزاحمت شد و نگذاشت که به حرفایت با عایشه بدهی. به همین دلیل هم امروز به دیدن عایشه میخواهی بروی. عطیه جدا از این که خواهرم بود، بهترین دوستم هم بود و او میدانست که در ذهن و قلبم چه حرف هایی است که در حال عبور و مرور کردن است. به ویژه به فرموده خودش او مرا بیشتر از خودم می شناخت و با یک نگاه انگار طلسم جادویی داشت که همه چیز را میتوانست بفهمد. من: خوب است، پس که حاال همه چیز را میدانی، بعد از غذا سریع آماده شو که برویم، چون میخواهم که هر چه زود تر عایشه را ببینم. عطیه: درست است الال جان عاشقم هههههههه. »عایشه«.......... مصروف نوشتن لست اسامی اخذ کمک ها بودم که مبایلم زنگ خورد. با دیدن شماره هدیه سریع جواب دادم. من: سالم هدیه جان. هدیه: سالم خواهر جان، چطور هستی؟ من: شکر خوب هستم، تو چطور هستی؟ هدیه: خوب هستم خواهر جان. من: دوستانت آمدند یا نه؟ هدیه: بلی خواهر جان، آمدند و دوباره رفتند.