کمیته هماهنگی برای کمک به ایجاد تشکل های کارگری

#یک_نویسنده
Канал
Новости и СМИ
Бизнес
Политика
Образование
Персидский
Логотип телеграм канала کمیته هماهنگی برای کمک به ایجاد تشکل های کارگری
@komite_hПродвигать
1,05 тыс.
подписчиков
17 тыс.
фото
7,07 тыс.
видео
6,22 тыс.
ссылок
خبر ها و گزارش های كارگری ،تصاوير، كليپ و مطالب و نظرات خود را از اين طريق برای ما ارسال كنيد. @h_komitte
Forwarded from تجربه نوشتن
#یک_نویسنده

نام چارلز دیکنز، این نویسنده بریتانیایی با داستان‌هایی مانند الیور تویست، آرزوهای بزرگ، دیوید کاپرفیلد، یادداشت‌های پیکویک و آثار متعدد دیگر برای بسیاری از دوستداران ادبیات قرن نوزدهم آشناست.

دیکنز به نویسندگی علاقه نداشت و مایل بود هنرپیشه شود؛ اما در روزی که قرار بود برای آزمون هنرپیشگی برود، دچار سرماخوردگی شدیدی شد و این فرصت را از دست داد. در عوض، شغلی به عنوان خبرنگار پارلمانی گرفت. ظاهرا چارلز دیکنز مصمم بود که گزارش‌ها و داستان‌هایش به شکلی برجسته در روزنامه چاپ شود و به همین خاطر نام مستعار «بوز» را که غیرعادی و باعث جلب توجه می شد به کار برد. این لقبی بود که اعضای خانواده به او داده بودند و اولین داستان‌هایش هم با همین اسم چاپ شد.

ابتدا داستان‌های دیکنز به جای کتاب، به صورت پاورقی پی در پی در شماره‌های مجله‌ها منتشر می‌شد. گاه سبک داستان‌نویسی از یک ماجرا به ماجرای دیگر و همراه با پیشرفت داستان تغییر می‌یافت. اما دیکنز همیشه اطمینان حاصل می‌کرد که خوانندگانش مسحور داستان و مشتاق دنبال کردن آن هستند و به خاطر همین، در هر شماره داستان در صحنه‌ای حساس تمام می‌شد. خوانندگان این داستان‌ها چنان مجذوب آن‌ها بودند که در آمریکا برای دریافت آخرین شماره مجله که با کشتی از بریتانیا به آنجا فرستاده می‌شد، در بارانداز صف می‌کشیدند تا ببینند داستان به کجا کشیده شده است.

اگرچه داستان‌های دیکنز حاکی از قوه تخیل و قدرت تصور کم نظیر اوست؛ اما از اتقاقات و اشخاص واقعی حتی وقایع زندگی خود برای پردازش داستان‌هایش استفاده می‌کرد. هنگام کار در کارگاه برچسب زنی بطری با فردی به نام «باب فاگین» آشنا شد و بعدا همین اسم را در الیور تویست به کار برد. نام «سام ولر» در کتاب یادداشت‌های پیکویک الهام گرفته از نام پرستار دوره کودکی او به نام «مری ولر» است. دستمزد ناچیز بابت گراچیت در داستان سرود کریسمس به همان اندازه حقوقی بود که خود چارلز دیکنز هنگام کار در دفتر یک وکیل دعاوی دریافت می‌کرد.

چارلز دیکنز در سال ۱۸۷۰ در سن ۵۸ سالگی درگذشت. هنگام مرگ مشغول کار روی یک داستان جنایی از نوعی بود که تا آخرین لحظه نمی‌توان پایان آن را حدس زد، یک تعلیق واقعی. داستان ماجرای مرموز «ادوین درود» به زودی خود به یک ماجرای مرموز مبدل شد. هنگام مرگ دیکنز فقط نیمی از داستان نوشته شده بود و او هیچ سرنخی برای حدس زدن پایان مورد نظرش برجای نگذاشت. بسیاری از نویسندگان و طرفداران دیکنز در مورد اینکه این داستان باید چگونه به پایان برسد نظر داده‌اند.
#چارلز_دیکنز


https://t.me/tajrobeneveshtan/3274
Forwarded from تجربه نوشتن
#یک_نویسنده

«ولفگانگ بورشرت» شاعر، نمایشنامه‌نویس و نویسنده آلمانی بود. او در ۲۰ مه ۱۹۲۱ در هامبورگ به دنیا آمد.

هنوز در سنین نوجوانی بود (۱۹۴۲) که به سربازی فراخوانده شد. او را به جبههٔ شرق (روسیه) فرستادند. در جبهه مجروح شد و همزمان بیماری به سراغش آمد.

او را به دلیل به سخره‌گرفتن هیتلر و اینکه با سخنان ضد جنگ خود روحیهٔ هم‌قطارانش را تضعیف می‌کرد به آلمان فراخواندند. او در دادگاه نظامی محاکمه و به مرگ محکوم شد و چندین ماه در انتظار اجرای حکم خود به‌سر برد، اما سرانجام به دلیل پیشرفت بیماری و اینکه امیدی به زنده‌ماندنش نبود بخشوده و دوباره به جبهه اعزام شد.

در پایان جنگ، علی‌رغم بیماری شدید، #شوق_نوشتن او را به مدت دو سال زنده نگاه داشت و او در این مدت به شیوه‌ای واقع‌گرایانه و در عین حال نمادین، سرنوشت سربازان بازگشته از جنگ را در داستان‌های کوتاه و اشعار خود بازگو کرد.

او در سال ۱۹۴۷ در حالی که سخت بیمار بود، ظرف یک هفته نمایشنامهٔ پرشور خود «بیرون، پشت در» را نوشت.

ولفگانگ بورشرت در سال ۱۹۴۷ در آسايشگاهی در شهر «بازل» سوئیس چشم از جهان فرو بست.
#ولفگانگ_بورشرت

Forwarded from تجربه نوشتن
#یک_نویسنده

دوریس لسینگ(برنده جایزه نوبل ادبی ۲۰۰۷)؛ سال ۱۹۱۹ از پدر و مادری انگلیسی در کرمانشاه ‌به دنیا آمد. پدرش در ایران کارمند بانک و مادرش پرستار بود. لسینگ در مصاحبه‌ای گفته است:

«پدرم در جنگ اول جهانی حضور داشت. بعد از آن دیگر نمی‌توانست در انگلستان دوام بیاورد. سربازها تجربه خیلی بزرگی از سر گذرانده بودند و تحمل کشور برای‌شان دشوار بود. پدرم از بانکی که در آن کار می‌کرد تقاضا کرد او را به جای دیگری بفرستند. آن‌ها ما را به ایران فرستادند. خانه‌ای بزرگ با اتاق‌های بزرگ به ما دادند. برای رفت و آمد هم به ما اسب دادند. شهر قدیمی کرمانشاه خیلی زیبا بود، بازار قدیمی و ساختمان‌های زیبایی داشت. بعد از مدتی ما را به تهران فرستادند. مادرم خیلی خوشحال بود و از هر لحظه‌اش لذت می‌برد. اما پدرم از شلوغی راضی نبود.»

آن‌ها در سال ۱۹۲۵ از ایران به مستعمره بریتانیایی رودزیای جنوبی (زیمبابوه کنونی) مهاجرت کردند.

دوریس لسینگ، سال ۲۰۱۳ در سن ۹۴ سالگی در لندن درگذشت.

گزیده‌ای از اثار ترجمه‌شده‌ی او به فارسی:
«رهنمودهایی برای نزول در دوزخ»، «فرزند پنجم»، «چال مورچه»، «علف‌ها آواز می‌خوانند»
#دوریس_لسینگ

Forwarded from تجربه نوشتن
#یک_کتاب
#یک_نویسنده

کتاب «دست‌نوشته های اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴» (که به آن عنوان دست نوشته های پاریس نیز گفته می شود) مجموعه ای از یادداشت هایی است که بین آوریل و آگوست سال ۱۸۴۴ توسط کارل مارکس نوشته شده است. اما این دست‌نوشته ها در زمان مارکس انتشار نیافت و برای اولین بار در سال ۱۹۳۲ در برلین منتشر شد.

دست نوشته های اقتصادی و فلسفی، بیان اولیه تجزیه و تحلیل مارکس از اقتصاد، به ویژه آدام اسمیت و نقد فلسفه ی هگل است. دست نوشته ها طیف گسترده ای از موضوعات از جمله مالکیت خصوصی، پول و... را در بر می گیرد.

این اثر مربوط به دوران جوانی مارکس، یعنی ۲۵ سالگی او است؛ بعد از جنگ جهانی دوم شهرت گسترده‌ای در اروپا یافت و موجب شکل‌گیری بحث‌های همه‌جانبه‌ای در خصوص مفاهیم فلسفی، به ویژه در مبحث از خودبیگانگی شد و زمینه‌ای را برای بررسی دیدگاه‌های مرسوم ارتدکس فراهم ساخت.

در کتاب «دست‌نوشته‌های اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴» اثر کارل مارکس؛ ترجمه‌ی حسن مرتضوی می‌خوانیم:

«در نظام مالکیت خصوصی هر فرد در این اندیشه است که نیاز جدیدی را برای دیگری خلق کند تا او را مجبور به دادن قربانی جدیدی کند؛ و با قرار دادن او در یک وابستگی جدید و وسوسه‌ی بهره‌مندی از نوع جدیدی از لذت، به ورشکستگی اقتصادی تن دهد. هر کس تلاش می‌کند تا با تحمیل قدرتی بیگانه بر دیگری، از این طریق نیاز خودخواهانه‌اش را برآورده کند. بنابراین پول به عنوان نیروی وارونه کننده در برابر فرد، و آن پیوندهای اجتماعی ظاهر می‌شود که مدعی اند فی‌نفسه ذات هستند. پول وفاداری را به خیانت، عشق را به نفرت، نفرت را به عشق، فضیلت را به شرارت، شرارت را به فضیلت، خدمتکار را به ارباب، و ارباب را به خدمتکار، حماقت را به هوش، و هوش را به حماقت تبدیل می‌کند. چون پول به منزله‌ی مفهوم موجود و فعال، ارزش تمام چیزها را در هم می آمیزد و مبادله می‌کند. خود نیز درهم آمیختگی و مبادله‌ی عام همه ی چیزها، جهانی وارونه در هم ریختگی و مبادله‌ی همه کیفیت های طبیعی و انسانی است.

اگر انسان انسان باشد و روابطش با جهان روابطی انسانی، آن گاه می‌توان عشق را فقط با عشق، اعتماد را با اعتماد و... رد و بدل کرد. اگر بخواهیم از هنر لذت ببریم، باید هنرمندانه پرورش یافته باشیم. اگر می‌خواهیم بر دیگران تاثیر بگذاریم، باید به راستی قادر به برانگیختن و تشویق دیگران باشیم. هر کدام از روابط ما با انسان و طبیعت، باید جلوه‌ی ویژه‌ای باشد منطبق با ابژه‌ی اراده و زندگی فردی واقعی مان. اگر یک طرفه عشق می‌ورزی، یعنی عشقت به عنوان عشق، ناتوان از برانگیختن عشق متقابل است. اگر با تجلی زنده ی خود به عنوان انسانی عاشق محبوب دیگری نمی‌شوی، آن گاه عشقت ناتوان است و این عین بدبختی است.»
#کارل_مارکس
#از_خود_بیگانگی

https://t.me/tajrobeneveshtan/2818
Forwarded from تجربه نوشتن
#یک_کتاب
#یک_نویسنده

کتاب «هیچ دوستی به جز کوهستان» اثر بهروز بوچانی؛ داستان سال‌های اقامت نویسنده‌ی ایرانی است که در جریان پناهندگی به استرالیا دستگیر شد. بوچانی بعد از غرق شدن قایق مهاجران غیر قانونی از مرگ گریخت. اما در اقدام بعدی‌اش به دست گارد نیروی دریایی استرالیا دستگیر شد و همراه مهاجران دیگر به جزیره «مانوس» فرستاده شد.

هیچ دوستی به جز کوهستان، کتابی است که بهروز بوچانی آن را طی دوره ی بازداشت ۶ ساله ی خود در جزیره مانوس نوشته است. کتاب نامه‌ای است سوزناک، به کسانی که او را با شناسه‌ی «ام ای جی ۳۵» تعریف می‌کنند، کسانی که اصرار می‌کنند که او چیزی بیش از یک شماره نیست. بوچانی زندگی در مانوس را با جزئیاتی تکان دهنده از ظلم، تخریب و تحقیر بازگو می‌کند. او زیبایی را در گل‌های عجیب و غریب و ماه مانوس پیدا می‌کند، چیزهایی که در تنهایی او را تسکین می‌دهد. هیچ دوستی به جز کوهستان با وسایلی محدود و در شرایطی سخت به نگارش درآمده است.

‌در بخشی از کتاب «هیچ دوستی به‌جز کوهستان» نوشته بهروز بوچانی می‌خوانیم:

«زنجیره‌ای پیچ‌درپیچ از مردانی گرسنه و تحقیرشده در زیر آفتاب سوزانی که مغزها را می‌پخت... ترکیبی ناساز از مردانی با قد و وزن و سن و رنگ متفاوت، صفی طولانی شکل می‌داد. روز در زندان با هیاهوی صف‌هایی طولانی و له کننده آغاز می‌شد. صبح زود زندانی‌های گرسنه از تختخواب‌های عرق کرده و چسبناکشان با شتاب بلند می‌شدند و دسته‌دسته به چادر غذاخوری هجوم می‌بردند. گرسنه به معنای واقعی کلمه: احساسی که در پیوند با مفهوم غریزه و تنازع بقا معنی پیدا می‌کرد. شام که تمام می‌شد، دیگر هیچ‌کس چیزی برای خوردن نمی‌یافت و در انتهای شب، ‌بوی گرسنگی در سرتاسر زندان می‌پیچید. کسی حق نداشت حتی یک سیب‌زمینی با خودش از غذاخوری خارج کند. هر چیزی مربوط به جویدن و خوردن می‌بایست در زیر همان چادر تمام می‌شد: آخرین فرصت برای پر کردن معده‌هایی که در آن لحظات به‌جای مغزها بر اندام‌های بدن فرمان می‌راندند. دم در غذاخوری هميشه چند «جی.فور. اِسِ» عبوس و خشک‌مغز ایستاده بودند و هر که را از چادر خارج می‌شد برانداز می‌کردند. با نگاه‌هایی که قادر بودند داخل جیب‌ها را هم بگردند. اگر جیبی برآمده بود به پاپویی دستور می‌دادند تا سرتاپای صاحبش را بگردد. آنجا جایی بود که کنترل بدنی به‌شدت انجام می‌شد. پاپو هم که سرش را به علامت تأسف تکان می‌داد، وجب‌به‌وجب جیب‌ها، ساق‌ها، پهلوها و در مواردی زیر کتف‌ها را می‌گشت. نتیجه گاهی پیدا شدن یک سیب‌زمینی یا تکه گوشتی لهیده بود که از سطل آشغال سر درمی‌آورد. جی. فور. اس هم با تک‌جمله‌ای یادآوری می‌کرد که خارج کردن غذا غیرقانونی است.

سخت است تصور مردان جوان مغروری که ساعت‌ها زیر آفتاب در صف‌هایی طولانی ایستاده‌اند؛ صف‌هایی پیچ‌درپیچ که به غذایی کثیف و بی‌کیفیت ختم می‌شدند. گوشت‌هایشان لاستیک ماشین بودند؛ تقلای آرواره‌ها برای له کردن تکه‌های گوشت بخارپز دیدنی بود.»
#هیچ_دوستی_به_جز_کوهستان
#بهروز_بوچانی

https://t.me/tajrobeneveshtan/2806