📘 #مقایسه_ترجمه📗 #مقایسه_کتاب🔸#تیمارستان_متروک،
#دن_پبلاکی، ترجمه:
#مروا_باقریان،
#نشر_پرتقال، چاپ شانزدهم 1399، 276صفحه، قطع رقعی، قیمت: 45هزارتومان
🔹#تیمارستان_گریلاک،
#دن_پابلوکی، ترجمه:
#مهرداد_مهدویان،
#نشر_پیدایش، چاپ سوم 1398، 392صفحه، قطع پالتوئی، قیمت: 55هزارتومان
📓عنوان کتاب: the ghost of graylock
🔸در شهری به اسم هدستون ساختمانی ویران به اسم گریلاکهال، شبیه بنای یادبودی بزرگ وسط جنگل ایالتی ایستاده بود. آنجا زمانی بیمارستان روانی بدنامی بود که حدود هزار بیمار داشت. ص9
🔹در شهری به نام هدستون، ساختمان نیمه ویرانهای به نام گریلاک، وسط جنگل ایالتی قد علم کرده بود. این ساختمان مثل بنای یادبود بسیار بزرگ مراسم یک تشییع جنازه به نظر میرسید. آنجا زمانی آسایشگاه بسیار مخوفی با تقریبا هزار بیمار بود. ص3
ا***ا
🔸وسلی سر تکان داد. «شبیه آخرین بازماندهی فیلمهای اسلشر شدی. راستکی.» به سمت جادهی اصلی رفتند. همگی پوشیده از خاک و چرک بودند و موهایشان خیس عرق به پوست سرشان چسبیده بود. درز تیشرت بری، که قبلا آبی بود، از هم باز شده و خراش کوچکی از زیرش پیدا بود. نیل از خودش پرسید چطور این اتفاق افتاد؟ ص56
🔹وسلی سرش را تکان داد و ادامه داد: «مثل آخرین بازماندهی یک فیلم ترسناک هستی. البته تو واقعی هستی.» آنها طرف جادهی اصلی راه افتادند. بدنشان پوشیده از گردوخاک بود و مویشان که عرق کرده بود به کاسهی سرشان چسبیده بود. لباس آبی مامانی بری جر خورده بود و خراش کوچکی روی بدنش خودنمایی میکرد. نیل حیران بود که این اتفاق چطور افتاد؟ص69
ا***ا
🔸آنا گفت: «کاری ندارم که دیشب ترش کرده بودی یا چی. داستان پرستار جنت یه دروغه که اولش پدر و مادرها با نیت خیر، حالا یه کم غیرمعقول میگفتن تا درهای اون ساختمون ترسناک قفل بمونه. هیچکس نباید بره اونجا. دیگه نه.» ص83
🔹آنا گفت: «اهمیت نمیدهم دیشب غذایت خوب هضم شده یا نه. داستان پرستار ژانت فقط دروغی است که بهوسیلهی پدر و مادرهایی ساخته شده که قصد بدی ندارند تازه خیلی آبکی است: آنها این داستان را سرهم کردند تا درهای آن عمارت ترسناک را محکم قفل کنند. هیچکس نباید داخل آن ساختمان برود. دیگر نه.» ص108
ا***ا
🔸نیل گفت: «دربارهی گریلاکهال.» کلمهها مثل سنگهایی که در آب بیفتند از دهانش بیرون آمدند. انگار در اتاق موج درست کردند و آرامآرام خودشان را به گوشهای پیرزن رساندند. وقتی جنت ریلی بالاخره توانست حرفی را که نیل زده بود درک کند، لبخندش محو شد و چشمان آبی درخشانش ابری و کدر شدند. انگار در اعماق وجودش داشت کولاک میشد. ص147
🔹نیل گفت: «دربارهی سرای گریلاک.» کلماتی که از دهان نیل بیرون آمد مثل سنگی بود که توی آب میافتد. حرفهایش هم انگار به صورت موج در اتاق پخش شد و آهسته و آرام به گوش زن رسید. وقتی که ژانت رایلی بالاخره حرفهای نیل را هضم کرد، لبخندش محو شد و چشمان آبی درخشانش مهآلود شدند انگار که توفانی درونش بهپا شده است. ص199
▫️ t.center/klidarNews ▫️instaklidar ▫️ klidar.ir