هر بار یاد این گفتگو میفتم در حالیکه قلبم میگرید لبم میخندد...
در روزهای مراقبت امتحانی بود و ما دبیرها زمان بیشتری برای گفتگو داشتیم... یکی از همکارها متولد ۸۰ یا ۸۱ هست و امسال اولین سال کاریش بود و با بچه ها سه چهار سال اختلاف سنی داره.
منو دو تا همکار متولد دهه ۵۰ و این همکار متولد ۸۰ داشتیم با هم چای میخوردیم، اصلا نمیدونم چی شد که گفتگو رفت سمت خاطرات ما از جنگ، یکی از همکارها که متولد خرمشهره گفت: خواهر کوچولوم دلش درد گرفت، من دوم راهنمایی بودم تازه هم پریود شده بودم، بچه را برداشتیم ببریم درمونگاه توی خونه موشک زدند خونه منفجر شد.
گفتگو به سمت موشک باران اصفهان پیش رفت و همکار متولد ۸۰ همچنان ساکت به ما نگاه میکرد. من گفتم: اگر خاطرتون باشه همیشه سمت خیابون فروغی رو موشک میزد یک شب فقط خیابون حسین آباد رو زد کوچه ما تا صبح ویرانه شد، بعد شروع کردم جزئیات رو گفتم که آره من ۶ ساله بودم و دستهای برادرم خونی بود، شیشه پستونک بچه شهید توکلی توی تفت بود، درخت سیبمون رو موج گرفت و کج شد...
اون یکی همکار گفت: آره اون شب رو یادمه، مادرم دبیر بودند بهمون میگفتند یه موقع تا صبح زنده نباشیم میگفت ذکر بخونید و بخوابید...
همکار دهه ۸۰ همچنان با چشمهای گشاد بهمون گوش میکرد.
من گفتم: من داشتم پسر شجاع نگاه میکردم یه دفعه وضعیت قرمز شد با خواهرم دویدیم توی کوچه که بریم خونه همسایه مون خیلی میترسیدیم تنها باشیم، مثل موش میلرزیدیم.
همکار خرمشهری گفت: وای داشت از آسمون و زمین آتیش میبارید کتاب ریاضی دوستم پیش من مونده بود من هی میگفتم: بابا سوده کتابشو میخواد، بابام ضربدری توی کوچه میدوید که تیر نخوره رفت کتاب رو به سوده رسوند. بعد فهمیدیم طفلی ها همشون شهید شدند.
اینجا همکار متولد ۸۰ سکوت را شکست و گفت: این خاطرات خیلی وحشتناکند، شما با این تروماها چیکار میکنید؟
ما سه تا مثل سه تا دیوونه زدیم زیر خنده و من گفتم: عزیزم عزای عمومی عروسیه!
اون یکی همکارم در حالیکه قهقهه میزد گفت: وای خانم فلانی! من لالایی که برای بچهام میخوندم ممد نبودی ببینی شهر آزاد شد بود! خیلی دیوونه بودم!
اون یکی همکار گفت: ما حتی فرصت تراپی هم نکردیم...
ما سه تا اینقدر خندیدیم (خندههای هیستریک) که اشکمون دراومد...
برای تبریک روز پدر تلفن زدم، مامان بعد از احوالپرسی رو به آقاجون گفت: خدابانوئه، میخواد عید امشب رو بهتون تبریک بگه!
چون مامان اسمم رو گفته بود، خیلی سریع گفت: سلام خدابانو جونم، عزیزم! (هیچکس تابحال مثل آقاجون به من عزیزم نگفته)
وقتی گفتم: روزتون مبارک، الهی سایهتون سالیان سال بالا سر ما باشه!
گفت: چون نامه ی جرم ما به هم پیچیدند
بردند به دیوان عمل سنجیدند
شروع به فکر کرد،گفتم:
بیش از همه کس گناه ما بود ولی
آقاجون گفت: بله! بله! ما را به محبت علی بخشیدند
ترم اول دانشگاه با الهام از کتیبه مسجد جامع اصفهان این شعر را به خط معقلی نوشتم و آقاجون که از سالهای نوجوانیش این شعر را حفظ بود با دیدنش اشک شوق ریخت اینقدر که به این شعر و مفهومش ارادت داشت و داره.
دلم میخواد زن معلم درونم رو با کوه مانتو و مقنعهاش بازنشسته کنم و اجازه بدم سوزانا آزاد و رها به اهداف زیبای وحشی و جسورانهاش بپردازه... فرصتهایی را از دست ندم که با زن معلم درونم هیچ وقت بهش نمیرسم ولی با سوزانا میرسم...
از لیانا خواستم از حیاط پر از مرغ و خروسشون برام فیلم بفرسته، همانطور که داشتم از اینهمه رهایی و مهربانی لذت میبردم لیانا دانه برداشت و به مرغ و خروسها تعارف میکرد و تاکید میکرد: مهربون باشید نوک نزنید!
به قند نشان دادم و گفتم: ببین چه بستر خوبی برای رشد هوش طبیعت گرای بچه فراهم کردند، چقدر بچه خلاقیت و رهایی یاد میگیره، چقدر خوب داره ارتباط میگیره... مطمئنا این بچه با بچهای که تحت کنترل شدید والدین کمالگراست از زمین تا آسمان متفاوته!
در دفتر نشسته بودیم تا گروه دوم دانش آموزها برای آزمون بیان، مامان یکی از دانش آموزانم وارد دفتر شد، باهاش احوالپرسی کردم، خیلی غیرعادی نشست و زد زیر گریه و به مدیر گفت: دیگه کم آوردم! و آنقدر گریهاش شدید شد که همهمون دستپاچه شدیم، بعد از نوشیدن آب و کمی آرام گرفتن، گفت: شوهرم ۳۰ ساله بهم خيانت میکنه! دیگه نمیتونم!
یکی از همکاران گفت: قربونت برم تو که سی ساله ساختی چند سال باقیمانده را هم بساز مگه کلا چند سال زندهایم؟
هم ما هم مادر دانش آموزم لبخند ملیحی زدیم، یکی از همکاران گفت: عزیزم شما باید با اولین خیانتش این احساس را پیدا میکردید و میزدید زیر همه چیز! چرا سی سال سکوت!؟
دوباره گریه کرد و گفت: بخاطر بچههام بهش فرصت دادم!
معاون گفت: فکر میکردی مرد جماعت با فرصت دادن تغییر روش میده؟!
یکی از همکارها گفت: البته در مورد زن خائن هم این مورد صادقه!
گفتم: ببین! این حق شماست که بقیه عمرتون در استرس و حس خيانت نباشه، نگرانی از بیماری مقاربتی، نگرانی از سایه چند زن دیگه در زندگیتون، استرس دوست نداشته شدن... این حق شماست که با آرامش به خودتون برسید و اینقدر نگران نباشید.
باز هم گریه کرد و گفت: به خدا تا الان بخاطر بچههام سکوت کردم گفتم بچههام پدر داشته باشند ولی دیروز بچههام متوجه شدند، فهمیدند که چند تا زن دیگه توی زندگی پدرشونه، اینقدر حالشون بده که حد نداره!
مدیر برای مشورت به وکیل معرفیش کرد و وقت مشاور هم براش گرفت، در نهایت همهمون بهش گفتیم: این خودتی که مثل هزاران زن بیگناه دیگه انتخاب کنی بمانی و جمع چهار نفرهتون بصورت یک ویترین باقی بمونه یا در پنجاه سالگی جدا بشی و اینهمه فشار را دیگه تحمل نکنی! جدایی در شرایطی که درآمد نداری باید بشدت حساب شده باشه و نباید بی گدار به آب بزنی...
........ باز هم بگو چرا یه مهارت پولساز یاد بگیرم!؟ باز هم بگو وا وقتی مرد کار میکنه چرا من باید کار کنم؟ باز هم بگو وا دانشگاه رفتنم چیه؟ باز هم بگو دختر باید پرنسس باشه و نباید کار کنه!
مامان دانش آموزم که فروشنده شرکت نفیس هست تلفن زد و گفت: خانم اون روز دیدمتون توی جلسه،پوستتون دهیدراته هست و چروک هم دارید، بنظر من باید از یک آبرسان قوی بر پایه سلولهای بنیادی حاوی طلای ۲۴ عیار شرکت ما استفاده کنید!
کلماتی مثل سلولهای بنیادی و طلا خیلی میتونه از نظر روانی موثر باشند!
لبخند زدم و گفتم: قیمتش چقدره؟ گفت: بااحترام ۹۰۰ تومن گفتم: شما لطف دارید به یاد من بودید ولی من فقط با تجویز پزشک کرم و سرم پوست میزنم. واقعا میترسم بدون تجویز چیزی بزنم، چون پوست حساسی دارم.
انگار که نشنیده گفت: اگر اجازه بدید من یه تماس تصویری با واتساپ بگیرم که قشنگ پوستتون رو ببینم!
عزیزم من دارم میگم حتی به مشاورهای داروخونه اعتماد ندارم تو چی میگی؟!