در دفتر نشسته بودیم تا گروه دوم دانش آموزها برای آزمون بیان، مامان یکی از دانش آموزانم وارد دفتر شد، باهاش احوالپرسی کردم، خیلی غیرعادی نشست و زد زیر گریه و به مدیر گفت: دیگه کم آوردم!
و آنقدر گریهاش شدید شد که همهمون دستپاچه شدیم، بعد از نوشیدن آب و کمی آرام گرفتن، گفت: شوهرم ۳۰ ساله بهم خيانت میکنه! دیگه نمیتونم!
یکی از همکاران گفت: قربونت برم تو که سی ساله ساختی چند سال باقیمانده را هم بساز مگه کلا چند سال زندهایم؟
هم ما هم مادر دانش آموزم لبخند ملیحی زدیم، یکی از همکاران گفت: عزیزم شما باید با اولین خیانتش این احساس را پیدا میکردید و میزدید زیر همه چیز! چرا سی سال سکوت!؟
دوباره گریه کرد و گفت: بخاطر بچههام بهش فرصت دادم!
معاون گفت: فکر میکردی مرد جماعت با فرصت دادن تغییر روش میده؟!
یکی از همکارها گفت: البته در مورد زن خائن هم این مورد صادقه!
گفتم: ببین! این حق شماست که بقیه عمرتون در استرس و حس خيانت نباشه، نگرانی از بیماری مقاربتی، نگرانی از سایه چند زن دیگه در زندگیتون، استرس دوست نداشته شدن... این حق شماست که با آرامش به خودتون برسید و اینقدر نگران نباشید.
باز هم گریه کرد و گفت: به خدا تا الان بخاطر بچههام سکوت کردم گفتم بچههام پدر داشته باشند ولی دیروز بچههام متوجه شدند، فهمیدند که چند تا زن دیگه توی زندگی پدرشونه، اینقدر حالشون بده که حد نداره!
مدیر برای مشورت به وکیل معرفیش کرد و وقت مشاور هم براش گرفت، در نهایت همهمون بهش گفتیم: این خودتی که مثل هزاران زن بیگناه دیگه انتخاب کنی بمانی و جمع چهار نفرهتون بصورت یک ویترین باقی بمونه یا در پنجاه سالگی جدا بشی و اینهمه فشار را دیگه تحمل نکنی! جدایی در شرایطی که درآمد نداری باید بشدت حساب شده باشه و نباید بی گدار به آب بزنی...
........
باز هم بگو چرا یه مهارت پولساز یاد بگیرم!؟ باز هم بگو وا وقتی مرد کار میکنه چرا من باید کار کنم؟ باز هم بگو وا دانشگاه رفتنم چیه؟ باز هم بگو دختر باید پرنسس باشه و نباید کار کنه!