🌞🕊📍:
#مفاخر_آسیای_میانه📚:
#شعر "دریا میداند"
🖋:
#خالد_حسینی🇦🇫:
#افغانستانگزیدهای از شعر
دریا میداندعزیز دلم، مروان
آن وقتها که بچه بودم، در آن تابستانهای بلند که زمان در آنها بیشتاب میگذشت،
همان وقتها که همسن تو بودم،
با عمویت در مزرعه پدربزرگ، بیرون شهر حمص، روی پشت بام
میخوابیدیم.
صبحها با صدای وزش نیسم در میان برگها درختان زیتون
با صدای بزغاله مادربزرگ
با تلق و تولوق دیگ و قابلمههایش در آشپزخانه
بیدار میشدیم
هوا خنک بود و خورشید خرمالوی لخت رنگ پریدهای در افق،
تازه که راه افتاده بودی، تو را به آنجا برده بودم
هنوز مادر را به روشنی میبینم، که تو را میان علفزارهای پر از گلهای وحشی میبرد تا گاوها را ببینی.
ای کاش آنقدر کوچک نبودی،
ای کاش مزرعه پدربزرگ را به خاطر میآوردی
آن دیوارهای سنگی را که بوی دود میداد
آن نهر را که من و عمویت هزاران سد در بازیهای پسربچگی بر آن میبستیم
ای کاش تو هم، حمص را چون من به خاطر میآوردی.
اما، آن روزگار، آن زندگی،
دیگر متعلق به رویاهاست،
حتی برای من،
مثل شایعهای است که شنیدهام و هرگز نمیفهمم که حقیقت بوده یا که دروغ....
@kheradgaan