حكايت ٢٥
درويشى را ضرورتى پيش امد.گليمى از خانه يارى بدزديد. حاكم فرمود كه دستش بدر كنند. صاحب گليم شفاعت كرد كه من او را بحل كردم.گفتا:به شفاعت تو حد شرع فرو نگذارم. گفت: آنچه فرمودى،راست گفتى،وليكن هر كه از مال وقف چيزى بدزدد، قطعش لازم نيايد والفقيرُ لايملكُ. هر چه درويشانراست وقفِ محتاجانست. حاكم دست ازو بداشت و ملامت كردن گرفت كه جهان بر تو تنگ آمده بود كه دزدى نكردى الّا از خانه چنين يارى. گفت:اى خداوند!نشنيده اى كه گويند:خانه دوستان بروب و درِ دشمنان مكوب.
چون بسختى در بمانى تن بعجز اندر مده
دشمنانرا پوست بر كن،دوستان را پوستين
#گلستان_سعدى