#معرفی_کتاب 📚وقتی بیدار شد احساس ضعف میکرد. لرزشهای شدید بدنش دندان هایش را به صدا درآورده بود. سعی کرد بلند شود، سرش گیج رفت و مجبور شد باز دراز بکشد. درد گوشش کم شده بود، گرسنگی اش از بین رفته بود، می لرزید و عرق میریخت. تب شدیدی
بر پیکرش چنگ انداخته بود. آیا به خاطر آبی بود که نوشیده بود؟ به خاطر زخم یا پمادی که پیرزن روی زخمش گذاشته بود؟ یا ناامیدی بیش از حد از پا درش آورده بود؟
در وضعیت جنینی قرار گرفت و شاخههای بریده را دوباره به انگاره ی پتویی رویش کشید، سرتاپایش می لرزید و انتظار هیچ کمکی نداشت.
خورشید بالا آمده بود، پرتو آفتابی که از میان شاخه ها می تابید، دیگر گرمش نمی کرد. در کشتی سن پل وقتی مریض می شد، کشان کشان می رفت تا معبر طولی کشتی و خودش را به ناخدا دوم معرفی می کرد، ناخدا دوم بداخلاق، با بوی بد دهان و با تذکرات برخورنده و ناروایش.
چه قدر دلش می خواست در این لحظه صدای خش دارش را حین گفتن این جمله ی حکیمانه بشنود «حالا که توانسته ای تا این جا بیایی، یعنی این که هنوز می توانی کار کنی.»
#چه_بر_سر_وحشی_سفید_آمد#فرانسوا_گارد